سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانشگاهى اندیشیدن، جهادى کار کردن

ظاهراً توفیق شهادت حاصل شد ... خداحافظ

این چند روز مجال‌یی پیش آمد کتاب «ققنوس فاتح» را بخوانم، چند روایت شفاهی از سرگذشت شهید «محسن وزوزایی» که آقای گل‌علی بابایی آن را تدوین کرده است. دیدم بد نیست شما هم در دانستن نکات زیر که من از این کتاب آموختم با من شریک شوید.

***

شهید وزوایی در سال 39 متولد شد، در سال 56 در رشته‌ی شیمی رتبه‌ی اول کنکور شد، در سال 59 به همراه سایر دانشجویان خط امام در اشغال سفارت آمریکا فعال بود و حداقل در یک نوبت در یک مصاحبه‌ی مطبوعاتی با خبرنگاران خارجی به زبان انگلیسی سخنگوی ایشان بود.

شهید محسن وزوایی

با آغاز جنگ به جبهه‌ی غرب شتافت و در روز چهارشنبه 02 اردیبهشت 61 فرمانده عملیات بازپس‌گیری ارتفاعات «بازی‌دراز» بود که 9 شبانه‌روز متوالی انجام شد و طی آن سه قله به ارتفاع‌های 1050 ، 1100 و 1150 متر فتح شده و حدود 500 نفر از نیروهای عراقی کشته شدند. تصرف قله‌ی اول همراه با به اسارت گرفتن 150 نفر فقط «با شش نفر» نیروی باقی‌مانده انجام شد که فرمانده این شش نفر هم از ناحیه‌ی گردن زخمی شده بود! و سپس این شش نفر به همراه 24 نیروی کمکی برای فتح قله‌های دوم و سوم اقدام کردند. دفعه‌ی بعد عصر روز 11 شهریور همان سال بود که در اثر اصابت تیر مستقیم تانک به‌شدت زخمی شد و تا آستانه‌ی شهادت رفت. در این شرایط با فک شکسته به‌اشاره‌ی چشم و ابرو قلم و کاغذ خواست و با یک دست سالم‌مانده‌ش سه جمله نوشت:

«ظاهراً توفیق شهادت حاصل شد. من این‌ها را به شما می‌سپارم، خداحافظ.»

اما او این بار هم بهبود یافت و به عنوان فرمانده گردان حبیب‌بن‌مظاهر تیپ 27 محمد رسول الله (ص) حضور موفق‌یی در حساس‌ترین بخش عملیات فتح‌المبین داشت. او در عملیات إلی بیت المقدس با آن که «یک سری ایرادهای جدی» نسبت به طرح مانور مرحله‌ی اول حمله داشت ولی نجیبانه از دستور نظامی اطاعت کرد. نیروهای او صبح دهم اردیبهشت 61 «در روشنایی روز و بدون داشتن جان‌پناه» مظلومانه در باتلاق گیر کردند و «در همین اثناء یک سری نیروی کماندویی عراقی ... این بچه‌های گرفتارشده در باتلاق را به رگبار بستند و تعدادیی از این برادرها به نحو مظلومانه‌یی آن‌جا قتل عام شدند. تلخ‌ترین صحنه ... آن بود که تعدادیی از بچه‌ها چون تا نزدیک زانو در آن زمین باتلاقی فرو رفته بودند و دفعتاً آن‌ها را به رگبار بسته بودند، ایستاده به شهادت رسیده و اجسادشان به همان نحو، سرپا مانده بود.»

بعد از آن، وقتی عراقی‌ها با پشتیبانی تانک و زره‌پوش آغاز به پیش‌روی کردند و آتش تیر مستقیم آن‌ها شدت یافت، شهید وزوایی پای بی‌سیم به تمام نیروهای‌ش دستور داد با تمام قوا و با فریاد الله اکبر به سوی تانک‌ها و زره‌پوش‌ها هجوم ببرند و در همین هجوم، خود هم به شهادت رسید.

***

خدا وی و همه‌ی جوانان برومندیی را که شجاعانه و در عین حال مظلومانه رفتند تا مجال زندگی و پیشرفت برای همه‌ی ایرانیان فراهم شود رحمت کند. گذشته از همه‌ی نکات ریز و درشت که همه تکان‌دهنده هستند؛ تکان‌دهنده‌ترین نکته برای من محاسبه‌ی سن این شهید بود که در هنگام شهادت تنها 22 سال داشت!

 

وقتی می‌بینم سن من خیلی تا دو برابر سن وی در هنگام شهادت، با آن کارنامه‌ی پرماجرا فاصله ندارد، و وقتی کارنامه و روحیات وی را با خیلی از جوانان 22 ساله‌ی امروز مقایسه می‌کنم؛ حس غریب‌یی پیدا می‌کنم. شهدا! جای‌تان خیلی بهتر از جای ماست، ولی این‌جا واقعاً جای شما خالی‌ست!