مسئولیت ساختن زندگى خود را بر عهده گیرید
مسئولیت ساختن زندهگى خود را بر عهده گیرید
مدتیى پیش بخشیى از کامنت دوست دانشجویى را آوردم و توضیحاتیى دادم. بخش دیگر نوشتهى ایشان این است:
«... بدبختانه اساتید ما به تفکری تئوری رسیدند که در جامعه ما قابل اجرا نیست که دانشجو [باشیم] نه دانشآموز. شاید بپرسید چرا من خودم را میگم که البته بیشتر دانشجوهای حداقل هم دوره من اینجورن که واسه خرج خود و دانشگاه کار میکنن و واقعا وقتی واسه دانشجو بودن ندارن و هم شما و هم ما میدانیم که مدرکها و دروس تدریسی در دانشگاه بدرد کار نمیخورن... امیدوارم این بینش غلط اساتید که دانشجو را موظف به این میدانند که خود دروس رو یاد بگیرن از بین برود نمیدانم شاید اساتید دارای وقت ازاد زیادی در دوره دانشجویی خود بودن و حال همه را به اون چشم میبینند...»
جستن دانش، آموختن دانش
واژهى student در جامعهى ما گاه به دانشآموز و گاه به دانشجو برگردان مىشود، و تفاوت معنایى که سازندهگان این دو واژهى فارسى، هوشمندانه بین آن دو ایجاد کردهاند در بیشتر زبانهاى دیگر وجود ندارد. تأکیدیى که پسوند «جو» بر «مسئولیت» بیشتر شخص دانشجو نسبت به دوران دانشآموزى خود مىکند کاملا" درست است و این مسئولیت چیزیى نیست جز همان «بلوغ»
یک کودک دوساله نمىداند نان و آب و میوهى منزل با چه تدبیریى تهیه مىشود، هیچ کاریى به نکاتیى که باید براى تغذیهى سالم تکتک اعضاى خانواده رعایت شود ندارد و ... کمکم که بزرگتر مىشود مسئولیتهایى هم بر دوش او مىافتد: ساعت خاصیى باید بیدار شود و به مدرسه برود، پس از بازگشت از مدرسه در کنار بازى و ... تمرینهاى فرداى مدرسه را انجام دهد و ... و بزرگترین چالشهاى ذهنىش احتمالا" انجام همین تکالیف و مثلا" نداشتن اسباببازىهاى بهتر است. با گذشت سالهاى کودکى و نوجوانى و جوانى، نگرانىها و دغدغهها و نیازها و خواستهها بزرگتر و بزرگتر و متنوعتر مىشوند اما این هنوز اسمش بلوغ نیست. شخص تا وقتى اغلب روندهاى زندهگى و دنیا را که در خدمت او بوده است «حق» خود و کاملا" «طبیعى» و «بدیهى» مىداند هنوز بالغ نشده است.
بلوغ یعنى درک این که حتا اگر چیزیى حق ما باشد، باز هم وظیفهى هیچکس دیگر نیست که این حق را به ما بدهد! اگر پدر و مادر و معلم و مدیر و ... براى ما زحمتیى کشیدهاند این زحمت اصلا" بدیهى و ذاتى نیست، یعنى مىتوانستهاند آن کارها را نکنند.
این مفهوم زمانیى کاملتر مىشود که بهمصداق «دیگران کاشتند و ما خوردیم، ما بکاریم تا دیگران بخورند» دوران آمادهخوارى کاملا"سرآمده و نوبت «رد کردن» همهى آن خدمات به بعدىها شود: دانشآموزان و دانشجویان، معلم و مدرس شوند، دختران مادر و پسران پدر شوند، کارجویان کارمند و کارگر و کارفرما شوند و ...
در این زمان «مسئولیت»هاست که شروع مىشود [و تا پایان زندهگى انسان را رها نمىکند] حالا همان توقعات و نازها و نیازها و گلایهها و ... که ما از پدر و مادر و معلم و مدرس و مدیر و ... و وکیل و وزیر و ... داشتهایم، دیگران از ما دارند. چون حالا خود ما هستیم که پدر و مادر و معلم و ... شدهایم. دختریى که مادرش با قربانصدقه از او مىخواسته غذا بخورد حالا مادریى است که باید هم غذا بپزد و هم قربانصدقهى دختر خود برود تا او غذا بخورد! پسریى که هرچه هوس مىکرد یا با پول پدر مىخرید یا حداقل در دل پدر را متهم نخریدن آن مىپنداشت حالا باید به هوسهاى پسر خود جواب دهد و یا با پول خود آن را بخرد و یا غرغر پسرش را به جان بخرد! و این زنجیرهى «مسئولیت»ها و «مطالبه»هایى که از انسان مىشود سال به سال بیشتر و بیشتر مىشود به حدیى که گاه انسان زیر بمباران این مسئولیتهاى روزمره، یادش مىرود که مهمترین و اولین مسئولیت هر شخص، «ساختن» زندهگى خود است که اگر بتواند بهدرستى از پس این مسئولیت برآید امید هست که از پس بقیه هم برآید اما اگر این اولین قدم را درست برندارد بعید است هیچکدام دیگر از مسئولیتهاى خود را هم درست انجام دهد.
روش ساختن یک زندهگى خوب، بههیچوجه «طبیعى» و «بدیهى» نیست. یک زندهگى خوب حتا اگر «حق» ما باشد باز هم وظیفهى هیچکس نیست که آن را به ما هدیه کند و هرکس باید خودش فکریى به حال خودش بکند و در این مسیر، اگر هم کسیى به ما کمک کرد فقط «لطف» و «انتخاب» او بوده است و ما هرچه «بزرگتر» شویم این را عمیقتر درک خواهیم کرد.
نقشهى ساختن زندهگى، مصالح ساختن زندهگى
همانطور که براى ساختن یک بنا به مصالح ساختمانى نیاز است ما هم براى ساختن زندهگى خود به «مصالح اولیه»یى نیاز داریم، و فرض بر آن است که آن چیزیى که در خانواده و دبستان و دبیرستان و دانشگاه آموخته مىشود «برخى» از مهمترین مصالح یک «زندهگى خوب» است و این وجه مشترک دانشآموز بودن و دانشجو بودن است. اما هر ساختمان خوب، جز تأمین مصالح خوب به یک نقشهى مناسب هم نیاز دارد و این در حالیى است که ما در دوران دانشآموزى معمولا" نقشیى در ریختن نقشهى زندهگى خود نداریم.
تا کودک هستیم این خانواده و جامعه و ژنتیک و تاریخ و جغرافیا است که بنیانها و ویژهگىهاى اساسى شخصیت و زندهگى ما را مىسازد و حسب صلاحدید خود، پارهیى از «مصالح»یى را که فکر مىکند ما بعدا" در زندهگى به آن نیاز خواهیم داشت (از خواندن و نوشتن و حساب کردن تا شناختن خدا و دین و قانون و تاریخ و جغرافى و ...) را «لطف مىکند» و به ما مىسپارد و مىتوانیم نام این مرحله را «دانشآموزى» بگذاریم. اما دانشجو بالغ است و هم «حق» و هم «وظیفه» دارد که نقشهى زندهگى خود را هم کمکم بریزد و براى اجراى آن، هم از مصالح جمعشده از دوران پیش از بلوغ (هرکدام که به دردش مىخورد) استفاده کند و هرجا هم که حس مىکند برخى مصالح لازم را براى او تأمین نکردهاند خود براى تهیهى آن آستین بالا زند.
خدا هرکدام از ما را بهصورت یگانه و بىنظیر آفریده است و از این رو نقشهى مناسب زندهگى هرکدام از ما مخصوص خودمان است و علىرغم پارهیى شباهتها، بهصورت صددرصد قابل توصیه به دیگران نیست. البته مىشود از راهنمایىها و تجربههاى دیگران و بهویژه از کتابها و شخصیتهاى آسمانى و جهانى استفاده کرد اما مسئولیت نهایى انتخاب با ما است.
اگر یک دانشآموز هدفیى و برنامهیى و نقشهیى براى زندهگى خود نداشته باشد هنوز شماتت نمىشود اما یک دانشجو، چه خوب درس بخواند و چه بد، چه در کنار تحصیل کار هم بکند و چه نکند، چه اساتید مبرز و دلسوزیى داشته باشد و چه نداشته باشد، چه از حمایت بالاى خانوادهگى برخوردار باشد و چه نباشد ... اگر هنوز درگیر نقشهیى و هدفیى براى زندهگى خود نیست دارد عمر خود را تلف مىکند و بس.
دانشآموز بودن معمولا" یک اجبار است اما دانشجو شدن اجبارى نیست. براى یک انسان خوب بودن (نه فقط در حوزهى عرفان و معنویت و ایمان، بلکه حتا تجارت و کسبوکار) هنوز لازم نیست حتما" دانشگاه بروید گرچه اگر کسیى آگاهانه به دانشگاه بیاید و بداند که در دانشگاه باید دنبال چه چیزهایى بگردد قطعا" موفقتر خواهد بود.
لابد مىدانید که حتا در دنیاى فنآورى نوین هم هستند کسانیى که وقتى نقشهى زندهگى خود را کشیدهاند دیدهاند به دانشگاه رفتن نیازیى ندارند و شجاعانه آن را در نیمهى راه رها کردهاند. ادیسون یا فورد را نمىگویم که بگویید قدیمى شده است، بلکه بیل گیتس و استیو جابز منظورم است که هنوز کمتر دانشگاهرفتهیى به خود جرأت مىدهد خود را همتراز آنها بخواند.
خوش به حال شما اگر راه زندهگىتان را یافتهاید، زیرا در این صورت اگر مطالبیى که یک مدرس در یک کلاس مىگوید در حد یک آجر از ساختمان زندهگىتان به دردتان مىخورد، خوب وظیفهى شما است که شکر این نعمت را به جا آورید و از او بگیرید. اگر هم نقشهى زندهگىتان جوریىاست که مطمئناید که این مصالح به هیچ دردتان نمىخورد این «بازار» را رها کنید و به سراغ «مصالحفروشى»هایى بروید که چیزهاى منطبق بر نقشهتان را دارند.
البته ممکن است خود مدرک دانشگاه را نیاز داشته باشید و در نتیجه در کنار برخى از درسها که خیلى به دردتان مىخورند مجبور به تحمل و گذراندن برخى درسهاى دیگر هم بشوید که فکر مىکنید هیچ ربطیى به هدفتان ندارند. در این صورت، توصیه مىکنم تلخى تلاش براى دستهى دوم را به لطف شیرینى به دست آوردن دستهى اول تحمل کنید و به این روش «صبر کردن» را تمرین کنید که مطمئنا" در مراحل بعدى زندهگى به کارتان مىآید.
اما علىرغم همهى حرفهاى بالا، مىپذیرم که هنوز هم محتملترین حالت براى یک دانشجو، شاید این باشد که هنوز به نقشهیى روشن و هدفیى شفاف از آیندهى خود دست نیافته است. در این صورت هم اتفاقا" دانشگاه آمدن بهترین کار است زیرا در کمتر جایى مثل دانشگاه، یک جوان فرصت مىیابد طرحهاى مختلف اجراشدهى زندهگى دیگران را ببیند و آشنا شود و یکیى براى خود برگزیند. او باید این کار را در جنب وظایف معمول دانشجویى خود (در درجهى اول درس خواندن) انجام دهد و اگر مىگویید که مجبور هستید که در کنار درس خواندن، کار هم بکنید، خوب، چارهیى جز این ندارید که در کنار درس خواندن و کار کردن، براى یافتن مسیر زندهگى هم وقت بگذارید: فکر کنید، مطالعه کنید، مشورت کنید، نگاه کنید و ...
این نگرانکننده است که نوشتهاید کار کردن باعث شده «واقعا وقتی واسه دانشجو بودن» نداشته باشید و از آن هم نگرانکنندهتر، این است که کار کردن و دانشجو بودن باعث شود وقتیى براى برنامهریزى و ریختن طرحیى براى آیندهى زندهگى خود نداشته باشید و اسیر روزمرهگىها شوید.
مطلبم را با یادآورى این حرف شما جمعبندى مىکنم که «مدرکها و دروس تدریسی در دانشگاه بدرد کار نمیخورن» و من نه با آن موافقام و نه مخالف، چون بستهگى دارد که اولا" آن «کار» که از آن نام مىبرید چه باشد و ثانیا" آن درسهاى دانشگاه را با چه عمقیى گذرانده باشید. برخى از این مدرکها و برخى از این درسها و البته برخى از آموزشهاى غیردرسى «دانشجو بودن» خیلى هم به درد بعضىها خورده است و براى بعضى دیگر اصلا" به کارشان نیامده است. از این نظر درسهاى دانشگاه و معلومات استادان آن مثل جنسهاى موجود در بازار است. ممکن است یک نوع تلویزیون به درد خانهى شما بخورد یا نخورد، اما اگر به درد خانهى شما نمىخورد نمىتوانید به فروشندهى آن بگویید حالا که این خیلى به درد من نمىخورد پس تو به چه حقیى آن را به این قیمت مىفروشى، یا مثلا" نمىتوانید به فروشگاه بخارى بروید و به او اعتراض کنید که من تلویزیون مىخواهم تو بخارى مىفروشى؟! بلکه عقل حکم مىکند از دم ویترین مغازههاى متفرقه به سرعت رد شوید و پول و وقت و انرژى و جوانى خود را با رضا و رغبت و شوق، صرف به دست آوردن چیزهایى کنید که مىدانید به دردتان مىخورد. انشاءالله!
***
توضیح: براى نوشتن و ویراش مطلب فوق وقت زیادیى نداشتم. امیدوار ام توانسته باشم لااقل بخشیى از حرف خودم را بیان کرده باشم.