سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانشگاهى اندیشیدن، جهادى کار کردن

داستان کلاه فروش و میمون ها

 

داستان کلاه‌فروش و میمون‌ها

 

کلاه‌فروش‌یی که از جنگل‌یی می‌گذشت تصمیم گرفت کم‌یى استراحت کند. کلاه‌ها را کناریى گذاشت و زیر درخت‌یى خوابید. وقتی بیدار شد دید کلاه‌ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد و تعدادیی میمون را دید که کلاه‌ها را برداشته‌اند. در این فکر رفت که چه‌گونه کلاه‌ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون‌ها همین کار را کردند. براى امتحان، کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون‌ها هم از او تقلید کردند.

در این لحظه راه جالب‌یى به نظرش رسید و کلاه خود را روی زمین پرت کرد. میمون‌ها هم کلاه‌ها را به‌طرف زمین پرت کردند. او با خوش‌حالى همه‌ى کلاه‌ها را جمع کرد وروانه‌ى شهر شد. بعد هم این خاطره‌ى جالب را بارها براى خانواده و دوستان خود تعریف کرد.

***

سال‌ها بعد نوه‌ى او، که او هم کلاه‌فروش شده بود از همان جنگل‌ مى‌گذشت. در زیر درخت‌یی استراحت کرد و همان داستان بر او رفت. 
او با یادآورى خاطره‌ى پدربزرگ شروع به خاراندن سرش کرد. میمون‌ها هم همان کار را کردند. او کلاه‌ش را برداشت و میمون‌ها هم این کار را کردند. در نهایت کلاه‌ش را بر روی زمین انداخت و منتظر واکنش میمون‌ها ماند ولی میمون‌ها این کار را نکردند.

تنها یکی از میمون‌ها از درخت پایین آمد و در حال‌یى که کلاه او را از زمین برمى‌داشت گفت: «فکر کردی فقط خودت پدربزرگ داری؟»

 ***

نتیجه‌ى اخلاقى:

هیچ‌وقت رقیب‌ت‌و دست کم نگیر،
هرچى تو بلدى ممکنه اون بهترش‌و بلد باشه!

***

این مطلب بازنوشته‌ى مطلب‌یى‌ست که دوست عزیز س.خ. براى من فرستاده‌اند. از ایشان ممنون ام.