پیرمرد و پسر زندانى
پیرمرد و پسر زندانى
[مطلب اقتباسى]
پیرمردیی تنها در مینهسوتا زندگی میکرد. او میخواست مزرعهى سیبزمینیش را شخم بزند اما این کار خیلی سختیی بود.
تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند در زندان بود.
پیرمرد نامهیی برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم، من حال خوشیی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیبزمینی بکارم.
من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شدهام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل میشد.
من میدانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم میزدی.
دوستدار تو پدر!
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کردهام.
ساعت 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحهیی پیدا کنند.
پیرمرد بهتزده نامهى دیگریی به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقیی افتاده است.
پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیبزمینیهایت را بکار، این بهترین کاریی بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم .
***
نتیجهى اخلاقی:
اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاریی بگیرید میتوانید آن را انجام بدهید.
مانع اصلى، خود ذهن است.
تو خود حجاب خود اى،
حافظ،
از میان برخیز!