سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانشگاهى اندیشیدن، جهادى کار کردن

ما به دیدنش میرویم!

 

 به نقل از selm.ir

آیت‌الله سید صادق شیرازی از یک‌یى از دوستان نقل کردند زمان‌یى که آیة‌اللَّه العظمى بروجردى قدس سره به قم آمدند و مرجعیت را عهده‏دار شدند، شخص بانفوذیى نسبت به ایشان اهانت زشت‌یى کرد و نسبت ناروایى داد.

 

 


موجودیت خدا

ویراسته‌ى مطلب دریافتى از یک دوست عزیز

مردیى برای اصلاح سر و صورت‌ش به پیرایش‌گاه رفت. در بین کار گفت‌وگو بین او و پیرایش‌گر گرم گرفت. آن‌ها در مورد مطالب مختلف‌یى صحبت کردند تا این که صحبت‌شان به موضوع خدا رسید و پیرایش‌گر گفت: من باور نمی‌کنم که خدا وجود داشته باشد! مشتری پرسید: چرا؟

پیرایش‌گر جواب داد: کافی‌ست به خیابان بروی یا نگاه‌یى به احوال اطرافیان‌ت بیندازی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد! به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می‌شدند؟ این‌همه بچه یتیم و بی‌سرپرست می‌شد؟ اگر خدا وجود داشت این‌همه جنگ و خون‌ریزی و درد و رنج‌ در دنیا وجود داشت؟
من نمی‌توانم وجود خدای مهربان‌یى را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد؛ او یا نیست یا اگر هم هست این‌قدر که مى‌گویند توانا نیست یا این‌قدر که مى‌گویند مهربان نیست!

مشتری لحظه‌یى فکر کرد اما جواب‌یى نداد چون نمی‌خواست جر و بحث کند، پیرایش‌گر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.

به محض این که از مغازه بیرون آمد مردیى را با ظاهریى کثیف و به‌هم‌ریخته دید که موهای بلند و به‌هم‌تابیده و ریش اصلاح‌نکرده داشت. به پیرایش‌گاه برگشت و  گفت: می‌دونی چیه! به نظر من پیرایش‌گرها هم وجود ندارند!

پیرایش‌گر گفت: یعنى چه؟! چرا چنین حرف‌یى می‌ز‌نی؟ پس من که همین الأن موهاى تو را مرتب کردم کى هستم؟! مشتری گفت: نه پیرایش‌گرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند هیچ‌کس مثل مردیى که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح‌نکرده پیدا نمی‌شد!

پیرایش‌گر گفت: نه بابا! پیرایش‌گرها وجود دارند اما موضوع این است که بعضى مردم به ما مراجعه نمی‌کنند، همین. مشتری تأکید کرد:
دقیقا" نکته همین است که گفتى. خدا وجود دارد. فقط بعضى مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبال‌ش نمی‌گردند. برای همین است که این‌همه درد و رنج در دنیا وجود دارد!


خدا را شکر فیلسوف و عارف نشدیم!

شاید از عنوان بالا تعجب کنید ولى از کجا معلوم، شاید در پایان خواندن این یادداشت نظرتان عوض شده باشد!


کاربرد تئورى شن در مدیریت!

مرد با دوچرخه به خط مرزی رسید. دو کیسه‌ى بزرگ همراه او شدیدا" جلب توجه مى‌کند. مأمور گمرک می‌پرسد: « در کیسه‌ها چه داری؟» او میگوید «شن»

مأمور مشکوک مى‌شود، او را از دوچرخه پیاده کرده و توقیف موقت میکند. اما پس از بازرسی فراوان، واقعا" جز شن چیز دیگریی نمی‌یابد و مجبور مى‌شود به او اجازه‌ى عبور دهد.

هفته‌ى بعد دوباره سروکله‌ى همان شخص پیدا می‌شود و همه‌ى ماجرا با همان جزئیات پیش مى‌رود ... این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می‌شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی‌شود.

***
سال‌ها بعد یک روز مأمور گمرک و آن مرد در شهر یک‌دیگر را مى‌بینند، مأمور می‌گوید: مى‌دانى که من هنوز هم به تو مشکوک ام و می‌دانم که در کار قاچاق بودی، حالا که کارها همه تمام شده راست‌ش را بگو چه چیزیی را از مرز رد می‌کردی؟
قاچاق‌چی می‌گوید: دوچرخه!

***

نتیجه‌گیرى:

بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می‌کند!

 


دنیا دار مکافات

پرنده تا زنده است مورچه‌ها را می‌خورد، وقتی می‌میرد مورچه‌ها او را می‌خورند. زمانه و شرایط در هر موقعیت‌یی می‌تواند تغییر کند.

در زنده‌گی هیچ کس را تحقیر یا آزار نکنید. شاید امروز قدرتمند باشید،  اما یادتان باشد زمان از شما قدرت‌مندتر است!

اى دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن،
در برومندى ز قحط برگ و بار اندیشه کن

از نسیم‌یى دفتر ایام بر هم مى‌خورد،
از ورق‌گردانى لیل و نهار اندیشه کن!

*** 

یک درخت هزاران چوب کبریت را می‌سازد اما وقتی زمان‌ش برسد فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن هزاران درخت کافی‌ست.

پس خوب باشیم، خوبی کنیم و خوبى ببینیم ...

صد بار بدى کردى و دیدى اثرش را،
نیکى چه بدى داشت که یک بار نکردى؟ 


آکبند

آیا می‌دانستید کلمه‌ى آکبند نه لاتین است و نه فارسی؟

آیا می‌دانید این کلمه از طرف چه کسان‌یى و چه‌گونه وارد فارسی شده ؟

قدیم‌ها که بندر آبادان بهترین بندر ایران بود و کلی کشتی‌های تجاری اون‌جا بارشون رو تخلیه می‌کردند روی بعض‌یى از اجناس که خیلی مرغوب بودند نوشته شده بود UK BAND یعنی بسته‌بندی‌شده‌ى انگلیس

اما آبادانی‌های عزیز این نوشته رو آکبند می‌خوندند و همین‌طوری شد که این تلفظ اشتباه در تمام ایران منتشر شد و همه به جنس‌یی که بسته‌بندی‌شده می‌گیم آکبند یا آک؛
به همین ساده‌گى، به همین خوش‌مزه‌گى!


دانشگاه بروم یا کار کنم؟

برگرفته از www.den.ir نوشته‌ى یاسر میرزایى

دانشگاه بروم یا کار کنم؟ این سوال‌یى است که تقریبا برای هیچ یک از داوطلبان کنکور کارشناسی پیش نمی‌آید. آنها در یقین‌یى شک‌ناپذیر مسیریى را طی می‌کنند که پارسال پسر عموی‌شان، سال پیش‌ش دخترخاله‌شان و سه سال پیش خواهر بزرگ‌شان طی کرده است. مسیریى که سال آینده هم پسر خواهرشان بدون شک طی خواهد کرد. 

اما اگر ذهن تیزیى داشته باشید، در همان ترم اول دانشگاه و اگر ذهن کندتریى داشته باشید، کم‌یى دیرتر، موضوع نوستالژیک انشاهای دوران نوجوانی باز مطرح می‌شود؛ این بار جدی‌تر، چالش‌برانگیزتر و خواستار پاسخ‌یى قاطع‌تر از یک انشای ساده: «علم بهتر است یا ثروت؟»

«هم علم خوب است، هم ثروت»؛ این پاسخ کسان‌یى است که می‌خواهند خدا و خرما را با هم داشته باشند. اما چه کس‌یى هست که هنوز برای‌ش جا نیفتاده باشد علم اقتصاد به این دلیل رشد کرده و توسعه یافته که «محدودیت منابع» واقعیت‌یى انکارناپذیر در زنده‌گی بشر است. بنابراین گرچه هم علم خوب است و هم ثروت، اما انتخاب هر کدام از آن‌ها می‌تواند به معنای گذشتن کم و بیش از دیگریى باشد.

برای گرفتن مدرک کارشناسی حداقل نیاز به 4 سال زمان است. اگر بخواهید ارشد بخوانید باید 2 سال دیگر را هم اضافه کنید و اگر قید دکترای عموما 5 ساله را بزنید و بخواهید وارد بازار کار شوید و از قضا پسر هم باشید، 2 سال دیگر را هم در خدمت نظام خواهید بود. روی هم می‌شود چند سال؟ پسریى دارای مدرک کارشناسی ارشد، به طور معمول اگر زود بجنبد 26 ساله‌ است وقتی وارد بازار کار می‌شود.

این تازه فقط ظاهر داستان است؛ او باید در صف بی‌کاران‌یى بایستد که همه مدارک‌یى کم و بیش مشابه دارند و متقاضی کار هستند. دانش‌آموخته‌ى فرضی ما به خاطر تحصیلات‌ش تن به هر کاریى نمی‌دهد و از سویی طبیعی است که فرصت کارهای دارای شأن اجتماعی بالاتر، کم‌تر است. بعد از این که به هر طریق به کاریى مشغول شد، تازه متوجه می‌شود مهارت‌هایی که در دانشگاه آموخته است، عمدتا" به درد همان دانشگاه می‌خورد و بازار کار، قواعد خاص خود را دارد و مهارت‌های خودش را می‌طلبد. البته دانش‌آموخته‌ى ما از بزرگ‌ترها شنیده است که مدرک، برای‌ش اعتبار و ارزش است؛ اما کجاست کار دولتی؟ اگر به سراغ شرکت‌های خصوصی برود آن‌چه برایشان مهم است، کاربلد بودن است. شرکت خصوصی می‌خواهد در هیاهوی اقتصاد، درآمدش بر هزینه بچربد و عجیب خواهد بود اگر به مدرک کارمندان‌ش دل خوش کند. گویا دانش‌آموخته‌ى ما کلاه بزرگی سرش رفته است.

یک نگاه‌یى به اطراف‌تان بکنید. زنده‌گی هرروزه‌ى ما نیازمند چه کارهایی است؟ راحت نشسته‌ایم در خانه چون لوله‌کش و برق‌کار و تنظیم‌کننده‌ى آنتن تلویزیون و پشتیبان فنی وسایل خانه‌گی و اوستای مکانیکی و مغازه‌دار و نانوا و خیاط و قصاب و غیره و غیره دارند هر روز سر کارشان حاضر می‌شوند تا چرخ اقتصاد این مملکت بچرخد. چند تا از این کارهای مهم‌یى که زنده‌گی روزمره‌مان لنگ بودن‌شان است، نیاز به مدرک کارشناسی و کارشناسی ارشد و بالاتر دارد؟ چند تا از فرزندان خانواده‌مان را می‌فرستیم سراغ یادگیری این مهارت‌ها و نه کلاس کنکور؟ این مهارت‌ها برای بچه‌های دیگران است و نه بچه‌های ما؟

حال چشم‌تان را کمی به بالا بچرخانید. چند نفر از کارآفرینان مطرح کشور و جهان را می‌شناسید؟ هیچ از تحصیلات آن‌ها خبر دارید؟ بیل‌ گیتس، استیو جابز یا حاجی برخوردار را می‌شناسید؟ بسیاریى از آن‌ها یا در میانه‌ى دوره‌ى کارشناسی درس را رها کرده‌اند و به شکافتن سقف فلک مشغول شده‌اند، یا عمدتا" مهارت‌های‌شان را بیرون از دانشگاه آموخته‌اند. آیا این‌ها نشانه‌یی از دور بودن فضای دوره‌های کارشناسی دانشگاه‌های ما از جسارت‌ها و مهارت‌های کارآفرینی نیست؟ البته که اگر همین دوره‌های دانشگاهی نبود، ما آن حداقل‌های مورد نیاز برای فهم کلی زنده‌گی جدید در دنیای جدید را هم نمی‌آموختیم؛ اما بحث بر سر توزیع بهره‌ورتر منابع است و چه منبع‌یى ارزش‌مندتر از استعداد و عمر جوانان‌یى که در سنین دانشگاه مراحل اوج شکوفایی‌‌شان را می‌گذرانند؟

پزشکان، مهندسان و استادان دانشگاه، تا به امروز الگوی هدایت تحصیلی فرزندان در خانواده‌های ایرانی بوده‌اند؛ وقت آن است که گروه‌یى مهم و تأثیرگذار در اقتصاد کشور، به الگوها افزوده شود: کارآفرینان.

در این صورت می‌توانیم دقیق‌تر به این سوال بیندیشیم: «دانشگاه بروم یا کار کنم؟» 


از ایده تا عمل در سازمانها و جوامع


فاصله‌ى ایده تا عمل درسازمان‌ها و جوامع

یا

آن‌چه سلسله‌مراتب بر سر ایده‌ها مى‌آورد

این مطلب طنز را سال‌ها پیش هم خوانده بودم، اما وقتى باز هم آن را از دوست‌یى دریافت کردم باز هم از تعدد مصادیق آن در پیرامون‌مان به انحاى مختلف به حیرت افتادم! شما چه‌طور؟

***

رییس یک کارخانه‌ى بزرگ معاون خود را احضار کرده و به او می‌گوید:
روز دوشنبه، حدود ساعت 7 غروب، ستاره‌ى دنباله‌دار هالی دیده خواهد شد. نظر به این‌که چنین پدیده‌یی هر 78 سال یک‌بار تکرار می‌شود، به همه‌ى کارگران ابلاغ کنید که قبل از ساعت 7، با به سر داشتن کلاه ایمنی، در حیاط کارخانه حضور یابند تا توضیحات لازم داده شود. در صورت بارنده‌گی مشاهده‌ى هالی با چشم عریان (غیر مسلح) ممکن نیست و به‌همین‌خاطر کارگران را به سالن ناهارخوری هدایت کنید تا از طریق نمایش فیلم با این پدیده‌ى شگفت آشنا شوند.

معاون خطاب به مدیر تولید:
بنا به دستور جناب آقای رییس، ستاره‌ى دنباله‌دار هالو روز دوشنبه بالای کارخانه طلوع خواهد کرد. در صورت ریزش باران، کلیه‌ى کارگران را با کلاه ایمنی به سالن ناهارخوری ببرید تا فیلم مستندیی را درباره‌ى این نمایش عجیب که هر 78 سال یک‌بار در برابر چشمان عریان اتفاق می‌افتد، تماشا کنند.

مدیر تولید خطاب به سرپرست:
بنا به درخواست آقای معاون، قرار است یک آدم 78 ساله‌ى هالو با کلاه ایمنی و بدن عریان در نهارخوری کارخانه فیلم مستندیی درباره‌ى امنیت در روزهای بارانی نمایش دهد.

سرپرست خطاب به سرکارگر:
طبق دستور و با اجرای هالو 78 ساله، همه‌ى کارگران بایستی روز دوشنبه ساعت 7 لخت و عریان در حیاط کارخانه جمع شوند و به آهنگ بارون بارونه گوش کنن.

سرکارگر خطاب به کارگران:
آقای رییس روز دوشنبه 78 سال‌ش می‌شود و قرار است در حیاط کارخانه و سالن ناهارخوری بزن‌وبکوب راه بیفته و گروه هالو پشمالو برنامه اجرا کنه. هرکس مایل بود می‌تونه برهنه بیاد ولی کلاه ایمنی لازمه!


یک شهردار «خاص»

 

یک شهردار «خاص»

در اکتبر سال 1994 شخص‌یی به نام دکتر آنتاناس ماکوس که یک استاد فلسفه و ریاضیات بود به عنوان شهردار بوگوتا پایتخت کلمبیا انتخاب شد. آن گونه که گفته شده است این شهر به عنوان پایتخت قتل جهان معروف بوده است و مقامات شهر در فساد شهره بوده‌اند. در واقع اهالی بوگوتا از این همه نابسامانی به جان آمده و به دنبال چاره‌یی می گشتند که نهایتا" به دکتر ماکوس به عنوان یک ضدسیاستمدار متوسل شدند.

دکتر ماکوس برای مقابله با ناهنجاری‌های شهر بوگوتا از روش‌های جالب‌یی استفاده کرد. مثلا" در سر چهارراه‌ها گروه‌های پانتومیم به کار گماشت که متشکل از دانشجویان تئاتریی بودند که صورت خود را سفید و سیاه کرده و هر کس‌یی را که تخلف‌یی می‌کرد مسخره می‌کردند. مثلا" اگر عابر پیاده‌یی از چراغ قرمز رد می‌شد به دنبال‌ش می‌افتادند و ادای‌ش را در می‌آوردند و همین باعث شد که شهروندان از ترس مسخره شدن از تخلف بپرهیزند. با گذشت چند ماه، درصد افراد پیاده‌یی که به علایم راهنمایی توجه و مطابق آن‌ها رفتار می‌کردند از 26 درصد به 75 درصد رسید. در حقیقت استقبال از این طرح و موفقیت آن در کاهش خلاف چنان چشم‌گیر بود که دکتر ماکوس 400 نفر دیگر پانتومیم‌کار استخدام کرد تا خدمات این گروه‌ها به سراسر شهر گسترش یابد.

این تنها بخش‌یی از کارهای به‌ظاهرساده‌یى بود که توسط دکتر ماکوس انجام شد و در نظم‌بخشی به شهر نتیجه داد.

دکتر ماکوس معتقد بود که تلاش براى تغییر نگرش مردم، مى‌بایست رکن اساسی اصلاحات او را تشکیل دهد و نیز این که تحول در فرهنگ مدنی شهروندان کلید حل معضلات بى‌شمار شهر بوگوتا به شمار مى‌آید ...

تنها یک اقتصاددان بسیار‌کوته‌فکر ممکن است معتقد باشد که رفتار انسان‌ها صرفا" از پاداش‌ها یا مجازات‌های ملموس و مادی تاثیر می‌پذیرد. درست است که افراد به انگیزه‌های اقتصادی شفاف و مستقیم واکنش نشان می‌دهند اما ممکن است به انگیزه‌های ناشناخته‌یی که از قراردادهای اجتماعی یا وجدان فردی‌شان نشات می‌گیرند نیز واکنش‌های قاطع‌یی نشان دهند.


از کتاب تبهکاران اقتصادى: فساد، خشونت و فقر ملت‌ها.
نوشته‌ى ریموند فیسمن و ادوارد میگل. ترجمه فرخ قبادى. نشر نگاه معاصر

 


خدایا! چرا من؟

خدایا! چرا من؟

آرتور اش Arthur Ashe ستاره سیاه پوست تنیس جهان که قهرمانى در مسابقات بزرگ و یمبلدون را در کارنامه‌ى درخشان ورزشی‌اش داشت، در سال 1983 به دلیل خون‌ آلوده‌یى که در هنگام عمل جراحى قلب به او تزریق کرده بودند، به مرض ایدز درگذشت.

آرتور اش

در دوران‌یى که مشخص شده بود که او به بیمارى ایدز مبتلاست، هزاران نامه از سوى هواداران‌ش در سراسر جهان به‌منظور اعلام هم‌دردى و حمایت براى‌ش ارسال شد. در یک‌یى از این نامه‌ها نوشته شده بود:

«چرا خدا شما را براى گرفتار شدن به این بیمارى مهلک انتخاب کرده است؟»

آرتور اَش به این نامه چنین جواب داده بود:

در سراسر جهان 50000000 کودک شروع به بازى تنیس می‌کنند،
5000000 نفر بازى کردن تنیس را یاد می‌گیرند،
500000 نفر تنیس باز حرفه‌اى می‌شوند،
50000 نفر در مسابقات تنیس در سطوح مختلف بازى می‌کنند،
5000 نفر در مسابقات سطح بالا شرکت می‌کنند،
500 نفر در مسابقات مقدماتى گرند اسلم (سطح بالاترین مسابقات تنیس که سالى چهار بار برگزار می‌شود) شرکت می‌کنند،
50 نفر به مسابقه ویمبلدون راه می‌یابند،
4 نفر به نیمه نهایى و 2 نفر به مسابقه نهایى می‌رسند ...
و بالاخره یک نفر برنده می‌شود.

وقتى من برنده‌ى مسابقه‌ى تنیس ویمبلدون شدم هرگز از خدا نپرسیدم «چرا من؟»
و امروز که در بستر بیمارى افتاده‌ام و درد سراپاى وجودم را گرفته نیز نباید از خدا بپرسم «چرا من؟»