تقریبا" 700 دلیل برای زندهگی در آفریقا دارم!
بازنوشتهى مطلبیى از www.den.ir
مردیى در کنار ساحل دورافتادهیى قدم میزد. فردیى را در فاصلهى دور دید که مدام خم میشود و چیزیى را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیکتر میشود، میبیند مردیى بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد.
- صبح به خیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس میاندازم. الان موقع مد دریاست و این صدفها را به ساحل آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را میفهمم ولی در این ساحل هزاران صدف اینشکلی وجود دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی. خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمیبینی کار تو بیفایده است و هیچ فرقیى در اوضاع ایجاد نمیکند؟
مرد بومی لبخندیى زد، خم شد و دوباره صدفیى برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: «اما ببین؛ دستکم برای اینیکی که اوضاع فرق کرد!»
***
لازم نیست هرکدام از ما کارهای بزرگیى را روی این کرهى خاکی انجام دهیم، اما میتوانیم کارهای کوچک را با عشقهای بزرگ انجام دهیم و اگر کار کوچکیى با دقت و به طور مداوم و عاشقانه انجام شود دیگر کار یک کوچک نیست.
«جما سیسیا» ، یک بانوى استرالیایى، دقیقا یکیى از آن کسانیى است که کاریى بهظاهرکوچک را با عشقیى بزرگ انجام داد که نتایجیى بزرگ را در پی خواهد داشت. کار وی، مهاجرت به آفریقا براى با سواد کردن کودکان آفریقایی با ساختن مدرسهیى در تانزانیا و جمعآوری کمکهای مالی کوچک و بزرگ از اطراف جهان بود.
تصورش را بکنید، یک دختر 18 سالهى استرالیایى این مأموریت را براى خود قائل مىشود که براى سوادآموزى در آفریقا سازمانیى راه بیندازد و اعانه جمع کند. بعد مىبیند که بدون حضور خودش معلوم نیست این اعانهها چهگونه خرج خواهد شد و لذا تصمیم عجیبیى مىگیرد: خانواده و دوستان و کشور مرفهش را ـ که خیلىهامان دنبال مهاجرت به آنجا هستیم ـ رها مىکند و مقیم سرزمینیى فقیر و بىامکانات و غریب مىشود!
او اکنون آنجا با یکیى از بومیان ازدواج کرده و بدون هیچ سابقهى آموزشى یا مدیریتى، بدون هیچ حمایت سازمانى یا دولتى، صرفاً با انگیزهى قوى و البته حمایت مردم شریف و خیر دنیا و بهویژه هموطنان استرالیایى خود مؤسسهیى آموزشى خیریه با کیفیت بسیارمطلوب بنا کرده است که شعار خود را Fighting Poverty through Education و Educating the Future Leaders of Tanzania برگزیده است.
بخشیى از خاطرات این بانوى بهشتى را در یادداشتیى که در سال 2006 نوشته است میخوانیم:
***
بچههای نازنین من در «سنت جود»
ابتدای ماه دسامبر در مدرسهى «سنت جود» است و سال تحصیلی نزدیک به پایان یافتن. اینک باید زمان فصل کوتاه مرطوب و بارانی باشد، اما در چند سال گذشته باران خوبیى نباریده و ما در آستانهى خشکسالی هستیم (در نیمکرهى جنوبی، ماه دسامبر فصل تابستان است). هر روز، ابرها بالای سرمان جمع میشوند و اندکیى لذت و رهایی از گرما پیدا میکنیم حتی گاهیى صدای تندریى شنیده میشود، اما بیدرنگ ابرها از هم جا شده و از بین میروند. علفهای زیر درختچههای فلفل- یک یادآوری کوچک از موطن من، استرالیا- قهوهای شده است و با صدها پایی که کودکان جستوخیزکنان بر آنها گذاشتهاند به درون خاک فرو رفته است.
از اتاق کارم، بچهها را میبینم که در زمینهای فوتبال آنسوتر به توپ ضربه میزنند. در حینیى که برای گل زدن تقلا میکنند، حلقههای خاک به رنگ قهوهای شکلاتی را به هوا میپراکنند، غبارهایی که به محض این که بوی باران را حس میکنیم بیدرنگ به به گل چسبنده تبدیل میشوند.
بچهها در جلوی دو مجموعه کلاس درس دوطبقهى بزرگ سرگرم بازی هستند. کوه «مرو» در پشت سر آنها قد علم کرده است. قلهى آتشفشانی ناهموار آن در میان ابرهای بلند ناپدید میشود که در این موقع سال عمدتا" اینگونه است. در جلوی آنها سالن بزرگ مدرسه قرار دارد که با سقف بلند و بدون دیواریى در اطراف، مرکز گردهمآییها، نشستهای والدین، کنسرتهای موسیقی، نهارهای دستهجمعی و آزمونها است. سال آینده در آنجا پذیرای یک آشپزخانهى مناسب خواهیم بود تا به 700 کودکیى که به مدرسه خواهند آمد، غذا بدهد (500 تا از امسال، به علاوه 200 کوچولوی جدید). در آن لحظه فضا را بوی الوار تازهبریدهشده پر کرده است، تعدادیى نجار کار میکنند تا صدها میز و صندلی برای دانشآموزان جدید ساخته شود.
من در بین بازیکنهای فوتبال، کودکیى به اسم «آثومانی» را نشان میکنم و با حرکت بر روی سنگریزههای آتشفشانی مسیر ماشینرو که قرچ و قروچ میکند به سمتش میروم تا به وی خوشآمد بگویم:
- خب آثومانی، حالت چطور است؟
- عصر به خیر خانم. حال من خوب است، از شما متشکر ام.
چهرهى جدی و خوشقیافهى وی از هم باز میشود. او که سردستهى پسرهای یکیى از کلاسهای ما است، مسوولیت خود را خیلی جدی میگیرد.
- آثومانی، به نظرت امتحانت را چهطور دادی؟
او میگوید: «فوقالعاده بود.» من میخندم و موهای سیاه مجعدش را آشفته میکنم. ما به بچهها یاد دادهایم که «خوب» تنهاصفت در زبان انگلیسی نیست. در زبان بومى آنها یعنی زبان «سواحیلی»، تنها یک پاسخ در برابر habary (اوضاع چطور است؟) وجود دارد و آن هم nzuri (خوب) است. وقتی که آنها شروع به یادگیری انگلیسی کردند از همان صفت سادهى یکنواخت در هر وضعیتیى استفاده میکردند. اینگونه بود که به آنها کلمات «فوقالعاده»، «محشر»، «تماشایی» و «عالی» را یاد دادیم و اینک هر چیزیى- تندرستیشان، توان ورزشیشان، نتایج آزمون ریاضیشان- طیفیى از پاسخهای وجدآور پیدا میکند.
_ آثومانی، میدانی که اگر قبول نشوی باید یک نوشیدنی برایم بخری؟
«قطعا، خانم سیسیا. اما من میدانم که بهطرز باورنکردنی امتحان را خیلی خوب دادم و احتمالا 100 درصد نمره را میگیرم!»
«آثومانی»، یکی از دانشآموزان کلاس چهارم من است، کسیى که مدرسه را با من شروع کرد و هر سال که از کلاسیى به کلاس بالاتر میرود راه را برای دیگران هموار میکند. سالیى که آنها به تازهگی تمام کردند، زمانیى است که بیشتر بچهمدرسهایهای تانزانیایی برای همیشه با مدرسه خداحافظی میکنند. اکثریت بچههای تانزانیایی، در سنین نه یا ده سالهگی به جمع نیروی کار عظیم تانزانیا میپیوندند. این کودکان که هیچ مهارتیى ندارند، مجبور اند یک چرخدستی را در خیابان هل دهند تا پولیى بهاندازهى چند شیلینگ دربیاورند یا سبزیجات یا اوگالی- نوعیى هلیم ذرت- در بازارها به سایر مردمیى بفروشند که آنها نیز مثل خودشان پول اضافی ناچیزیى دارند.
این تصویر پشت پرده از بچههایی است که به مدرسهى «سنت جود» میروند. آنها یا در فقر روستایی مطلق یا حلبیآبادهای شهری انباشته از زباله زندهگی میکنند که هیچ آب لولهکشی و هیچ برقیى ندارد و اغلب غذای کافی ندارند و بدتر از همه اینکه هیچ امیدیى هم به تغییر اوضاع ندارند. فقر شدید، کیفیت تحصیل کودکان تانزانیایی را به شدت پایین آورده و لذا حتی کودکانیى که پس از کلاس چهارم (معادل پایان دورهى ابتدایی) به تحصیل ادامه میدهند، معمولا" قادر به قبولی در آزمونهای کلاس هفتم (معادل پایان دورهى راهنمایی) نیستند. قبولی در آزمونهای کلاس هفتم در تانزانیا بسیار مشکل است، چون دبیرستانهای دولتی شلوغ و پرازدحام این کشور، ظرفیت بسیار محدودیى دارند؛ ظرفیتیى معادل 15 درصد کل دانشآموختهگان دورهى راهنمایی.
بدون تحصیل، آموزش فنی یا پول، اکثریت بچهها محکوم به همان سرنوشت جان کندن و حمالی کردن مثل والدینشان هستند؛ بخشیى هم وسوسهى ورود به زندهگی بهندرتسودآورتر جرم و جنایت را پیدا میکنند.
700 دلیل برای زندهگی یک دختر استرالیایی در تانزانیا!
در حینیى که از میان بازی بچهها رد میشوم قلبم از افتخار و غرور پر میشود. البته که من به بچههایم تعصب دارم، اما آنها واقعا" یک دستهى استثنایی از کودکان هستند و تا اینجا خیلی خوب پیش آمدهاند. من کسیى نیستم که بتوانم منتظر بمانم و فقط آنها را نگاه کنم که زندهگی خود را چهگونه میسازند. جاهطلبی آنها چنان پرغرور و شکوهمند است که من هر کاریى در توانم باشد خواهم کرد تا به آنها در رسیدن به رویاهایشان کمک کند.
در یک گوشهى دیگر مدرسه، «الکسی اینهاس» کوچک لاغرمردنی را میبینم که با دوستش «کوین» بازی میکند. «الکس» یک پسر سختکوش خیلی ماه است. من میدانم که شرایط خانه در بیشتر اوقات برای او خیلی سخت است؛ با این وجود رویای آیندهى او برای وقتیى که بزرگ میشود، این نیست که زندهگی را برای خودش راحتتر سازد؛ بلکه میخواهد با بچهیتیمها کار کند؛ بچههایی که او میبیند زندهگی حتی سختتریى نسبت به زندهگی خودش دارند.
و بالاخره «سیسیلیا بندیکت» که حالا یک آدم بزرگ استخوانی و متبسم شده که مىتواند در چشم آدم بزرگها نگاه کند و با اعتمادبهنفس درباره هر موضوعیى صحبت کند. من میتوانم در شخصیت او یک وزیر زن مورد اعتماد و دلسوز ببینم که یک روز شاید به آن منصب برسد. وقتیى که من به گذشته نگاه میکنم، زمانیى که این بچهها شروع به درس خواندن کردند، به یاد مىآورم که هیچکدام از آنها نمیتوانست به انگلیسی چیزیى بیشتر از «صبح بخیر» و آن هم منمنکنان بگوید و اینک آنها با روانی حیرتآوریى انگلیسی صحبت میکنند.
«اسوات اوجونگو» دوست «سیسیلیا» هنوز هنگام مواجهه با بزرگترها خجالت میکشد، اما او در یک کلاس نمایش فوق برنامه شرکت میکند و هر هفته اعتمادبهنفسش بیشتر میشود. «اسوات» توان خودمحرکی قوی دارد. خانهى جدیدیى که پدرش ساخته است آب یا برق ندارد، اما یک پلهى بزرگ دارد که بالاتر از کلبهى گلی است. او تا دیر وقت در آنجا بیدار میماند، مدتها پس از اینکه کارهای سخت خانه تمام میشود و در زیر نور چراغ کوچک نفتی درس میخواند. او دوست دارد یک روز خلبان شود- همانطور که «آثومانی» هم دوست داشت- و شاید هم یک گزارشگر خبری شود. من فکر میکنماو به هر چیزیى که بخواهد میتواند برسد.
آنجا «الیودی ویلیام» کوچولو هم هست. کسیى که طبق معمول با دوست بزرگش «پیوس» که بلندقدترین و تاکنون باسنوسالترین پسر در کلاس است، بازی میکند. «الیودی» خجالتی بوده و کمیى از خودش نامطمئن است و ظاهرا" از دستآوردهایی که در مدرسه داشته، تعجب کرده است. اما او توان واقعی خود در علوم را به همه نشان داد و من متعجب نمیشوم اگر او سرانجام یک زمینشناس بشود که خودش میگوید چنین کاریى را دوست دارد.
این بچهها و سایرینیى که در این سال تحصیلی حضور دارند، برای من بسیار عزیز هستند؛ ما چهار سال با هم بودهایم و از یک مدرسهى سهبچهای به یک مدرسهى تقریبا 700 نفری رسیدیم. ما کلاسهای درس، کتابخانه، سالن اجتماعات و زمین بازی را ساختیم و هنوز هم داریم بزرگتر و قویتر میشویم. هر سال دست کم 150 بچهى جدید میتوانند به «سنت جود» بیایند و تحصیلاتیى را دریافت کنند که کاملا" دور از دسترس هرکسیى در خانوادهشان است. به لطف صدها فرد، خانواده، باشگاه خیریه، مدارس و شرکتهایی که حامی مالی بچههای اینجا شدند، اینها تقریبا" هیچکدام پولیى نمیدهند. آنچه این بچهها دریافت میکنند صرفا" تحصیلات رایگان نیست، بلکه غذای گرم مقوی، لباس مدرسه، نوشتافزار، کتاب درسی، رفتوآمد مطمئن از خانه به مدرسه و برعکس هم هست و شاید مهمتر از هر چیز دیگریى، اینکه فرصت پیدا میکنند تا بچهگی کنند.
در اینجا بچهها فرصت یک استراحت و وقفه از کارهای طاقتفرسا و دنیای غمگین پذیرش مسئولیتهای بزرگسالان را پیدا میکنند. آنها تشویق میشوند که با ریتم موسیقی سوئینگ برقصند، به توپ فوتبال لگد بزنند، یکیى از اعضای گروه نمایش شوند، طبل بزنند، پینگپنگ یا تنیس بازی کنند. آنها شانس کشف چیزهای جدید و بزرگ شدن پیدا میکنند که باید حق مسلم هر بچهیی باشد.
اگر از من بپرسند چرا یک دختر روستایی از نیوساوتولز استرالیا باید اینجا در آفریقا زندهگی کند، من تقریبا" 700 دلیل برای شمردن دارم!
***
و این هم یک یادداشت دیگر از این فرشتهى آسمانى در ژانویه 2007 :
***
اکنون، سال جدید تحصیلی شروع شده است. بناها و نجارهای داوطلب، در هنگام تعطیلات کاریى استثنایی انجام دادند، آنها شبها در مدرسه میخوابیدند و نوبتی کار میکردند تا توانستند ساختمان هشتکلاسهى ما را زودتر از برنامه تمام کنند. گروههای داوطلب در ساعات استراحت وارد میشدند و تجهیزات زمین بازی را نصب و رنگآمیزی میکردند.
تقریبا 200 کودک جدید که وارد کلاسهای اول و دوم میشوند هفتهى گذشته آمدند تا لباسهای فرم جدید خود را اندازه بگیرند. قشقرق کاملیى بهپا شده بود، اما در عین حال این صحنه همیشه زیبا و تقریبا" شبیه مراسمیى تفریحی است. بچههایی را میبینیم که خویشتن گذشته خود را به دور انداخته و سعی در امتحان کردن هویت جدید خود دارند. آنها در انواع لباسهای جورواجور دست دوم از بازار و البسهى محلی وارد میشوند اما حالا دختربچهها چنان لباس پوشیدهاند که شبیه لباس تافتهى پارتی است و با ژاکتهای یقهپفکرده کامل شده است. پسرها ژاکت پشمی ضخیم و پیراهن و شلوارک پوشیدهاند. همهگی کاملا" خوشگل شده بودند، از سرهای گیسبافتهشده یا ازتهزدهشده تا نوک پایشان. فردیى که این جملهى معروف را گفته است که «چیزیى به اسم بچهى زشت وجود ندارد»، قطعا" به بچههای معصوم آفریقایی فکر کرده است!
در عرض چند ساعت، این بچهها با لباسهای قروقاطی، به یک گروه منسجم بهزیباییمرتبشده از دانشآموزان «سنت جود» تبدیل میشوند که با افتخار یونیفرمهای نیروی دریایی را بر تن دارند، کلاههایشان با زاویهى درست است و کفشهای سیاه مدرسهشان از براقی میدرخشد. صرفا" با به تن کردن یک یونیفرم، کل شخصیت بچه از حالت آرام و خجالتی بودن به حالت غرور و افتخار و اطمینان تغییر میکند.
شاید آنچه که ما در «سنت جود» به بچههای تانزانیایی ارائه میکنیم، از نظر یک کودک غربی بدیهی و پیشپاافتاده باشد، اما شوق کودکان تانزانیایی از همین امکانات اندک، وصفناپذیر است ...
تحصیلات تنها روش قابل اعتماد برای برونرفت از فقر
وقتی من نسبت به همهى این چیزهایی که با آنها مواجه ام فکر میکنم، نگران میشوم که نکند بیش از توان خودم بار برداشته باشم. گاهیى اوقات برخیى به من میگویند و من مطمئن هستم از روی مهربانی است که: «جما، فکر میکنم تو خیلی داری تند میروی، یک کم سرعتت را آهسته کن. شاید بهتر باشد از پذیرش دانشآموز جدید خودداری کنی و تنها روی آنهایی که اکنون داری متمرکز شوی.»
من این را مىفهمم، اما اگر این کار را بکنم فکر نمیکنم بتوانم سرم را در برابر خداوند بالا نگه دارم. اگر که ما بگوییم قصد نداریم هیچ بچه جدیدیى را برای شش ماه آینده بپذیریم، در آن حالت چه میشود اگر یک دختر مثل «جسیکا» نتواند جایی در مدرسه داشته باشد؟ تصور کنید اگر «اریک» وارد مدرسه نشود؟ «آثومانی» را که روزیى میخواهد خلبان شود یا «آلکس» را که از هنگام ورود به اینجا کلاسها را دو تا یکی طی میکند چهکار کنیم؟
مردم در این کشور با این امید زندهگی میکنند که کسیى پیدا شود و هزینهى مدرسه را بپردازد تا شانس یک زندهگی بهتر را داشته باشند. من که در یک طرف حامیان مالی را به صف میکنم و در طرف دیگر یک بچهى نیازمند درخشان منتظر تحصیل است، چهقدر بد است اگر بگویم نمیتوانم اینها را به هم برسانم چون که هنوز زیرساختها آماده نشده است. این وظیفهى من است که خودم را درگیر قضیه کنم و زیرساختهایی مثل کلاسهای درس را فراهم سازم، و مطمئن شوم شایستهترین بچهها را انتخاب کرده و هرکدام را با یک حامی مالی پیوند دادهایم تا هیچ کودکیى که شایستهى داشتن یک جا در مدرسه است، محروم نماند.
کسان دیگریى هم مىپرسند: «چه چیزیى باعث شده است این کار را بکنی و خسته نشوی؟ چه چیزیى نگهت میدارد؟» گویی که یک فرمول معجزهآسا وجود دارد که ما را قادر میسازد تا به آنچه که میخواهیم برسیم. ای کاش این طور بود، اما واقعیت کسلکننده این است که فقط نیاز به سختکوشی است و بس: صبح زود از خواب بیدار شدن، دیدن کارهایی که باید انجام شود، پا پیش گذاشتن و تکمیل کردن وظیفهى نخست، سپس وظیفهى دیگر را انجام دادن. این یک میلیون بار سختتر از آن است که من میتوانستم تصور کنم، اما بهخاطر همین مشکلات است که هر چیزیى را که به دست میآوریم برایمان تااینحد زیاد جذاب و راضیکننده میشود.
از نظر من، همین چالشها است که نیروی کامل برای بیشتر رقابت کردن را در من تجدید میکند. سال گذشته ما یک کلاس چهارم داشتیم. امسال پنج تا خواهیم داشت. وقتی که ما دو محوطه داشته باشیم، شروع به ایجاد کلاسهای چهارم بیشتر میکنیم. تا زمانیى که در شرق آفریقا «کودکان محروم از تحصیل» وجود داشته باشند، از پا نخواهم نشست.
من واقعا" معتقد ام که تحصیلات تنهاروش قابلاعتماد برای برونرفت از فقر است و نمیتوان منتظر بود تا که در سطح دولتها کاریى صورت بگیرد. من مطمئن هستم که میتوانیم سازمان خودمان را مستقل و پاسخگو نگهداریم، حال هراندازه که میخواهیم بزرگ شده باشیم. هنوز هم حامیان مالی ما اطلاعات مفصلیى دربارهى بچههای تحتپوشششان به دست میآورند؛ درست به اندازهى همان زمانیى که فقط سه دانشآموز در مدرسه داشتیم. ما هر بچه در اینجا را از نزدیک میشناسیم و دلیلیى ندارد که با بزرگ شدن، کیفیت شناخت ما از بچهها پایین بیاید.
سنت جود؛ مشغله ذهنی 24 ساعتهى من
برخی اوقات عقب رفتن و نگاه به تصویر کامل کار انجامشده دشوار است. بیشتر شادی و سروریى که من به دست میآورم شادیهای کوچک هرروزه است: مثلا" من تعداد زیادیى کارتهای محبتآمیز از بچهها دریافت میکنم که نوشته «خانم سیسیا بابت اتوبوس جدید مدرسه متشکر ایم» یا «بابت تعمیر تاببازی تشکر میکنیم.»
من افتخار و بهت را به طور همزمان در چهرهى والدین میبینم زمانیى که برای اولین بار میشنوند فرزندشان به زبانیى متفاوت صحبت میکند. وقتی که غرق کارهای اداری شده باشید اینها یادآوریهای کوچکیى هستند تا فراموش نکنیم که چرا چنین کارهایی را داریم انجام میدهیم. یکیى از بزرگترین هیجانات من زمانیى است که حامیان مالی به بازدید مدرسه میآیند و بچهى تحت حمایت خود را ملاقات میکنند. من زمانیى را به یاد میآورم که در نخستین گروه تور که براى جمعآوری کمک برای مدرسه سازماندهی کردیم، خانم و آقای «کونرای»، یعنی حامیان مالی بچهى شیرین و ناقلای ما «آثومانی»، وارد مدرسه شدند. من «آثومانی» را به آنها نشان دادم و آنها دویدند و وی را در آغوش گرفتند. اشکها از گونهها سرازیر میشد و واقعا" زیبا بود. این برای من به معجزه شباهت داشت، اینکه یک زوج را از شهر «بریسبان» استرالیا و یک بچه را از روستای «موشونو» تانزانیا، با یک هدف مشترک گرد هم آوردهایم.
ایدهآلگرا نباشیم!
و بالاخره اینکه من گرفتار این توهم نشدم که قصد تغییر جهان را دارم. من حتا نمیخواهم تانزانیا را تغییر دهم، به نظر خودم دورنمایی که ترسیم کردم تاکنون کاملا" واقعگرایانه بوده است. من صرفا" روی تعداد اندک بچههایی تمرکز کردم که میتوانم زندهگیشان را تغییر دهم. اگر من توانستم به «آنا» سردستهى دختران مدرسه که زندهگی را با کابوس خاطرهى تلخ تجاوز در مرز با کنیا مىگذراند کمک کنم و رؤیای وی را برای آموزگار شدن تحقق ببخشم، همین هم براى من کافی است. حالا اگر از قضا «آنا» توانست مدیر یک مدرسه بشود، خیلی عالی است. اما من انتظار ندارم او مثلا" وزیر آموزش و پرورش شود و نظام آموزشی تانزانیا را به کلی اصلاح کند.
اگر یک روز من سوار هواپیما شوم و صدای خلبان متعلق به «آثومانی» باشد، من به وجد خواهم آمد. اما حتا اگر هم وارد یک فروشگاه سختافزار شوم و برخی از آدمهایی که آنجا کار میکنند بچههای سابق«سنت جود» باشند، باز هم من هیجانزده خواهم شد.
اساسا" اگر بچههای «سنت جود» آیندهیی ـ هر چه مىخواهد باشد ـ بهتر از آنچه را که در غیاب تحصیل در مدرسه در انتظارشان بود به دست آورند من موفق شدهام. همین که آنها بتوانند شغل خوبیى پیدا کنند، اندکیى پسانداز کنند، یک تکه کوچک زمین بخرند، اوضاع بهداشتی و تندرستی بهتریى پیدا کنند، به والدین یا پدربزرگ و مادربزرگ خود کمک کنند، این دستآورد بزرگیى است و همهى ما میتوانیم امیدوار باشیم.
***
سایت مدرسه «سنت جود» را میتوانید در آدرس اینترنتی زیر مشاهده کنید:
http://www.schoolofstjude.org/
خاطرات این زن آسمانى را من تنها با خاطرات همسر شهید چمران از حضور او در لبنان مىتوانم مقایسه کنم اما حتا چمران، چمران اسطوره و چمران دستنیافتنى که مانند او را دیگر مهد ایران نپرورد، او هم داشت غم همکیشان مظلوم خود را مىخورد ...
با خواندن این مطلب عمیقاً درگیر این سؤال ام که واقعاً ما ایرانىها و ما مسلمانها با این کبر و نخوت بنىاسراییلى بعضىهامان، کجاى این دنیا ایستادهایم؟
با این نگاه به دنیا و آخرت و این سبک زندهگى و تفکر، فردا و فرداها چه پاسخیى داریم اگر آقاىمان بپرسد که انبان گندم و خرماى من را کدامتان بر دوش گرفتید؟
چه بگوییم به پیامبر اگر بپرسد بقیهى انسانها هیچ، با قحطى آب و نان و کتاب در سرزمین مسلماننشین سومالى چه کردید؟ ...