سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانشگاهى اندیشیدن، جهادى کار کردن

جشنواره سینمایی

جشنواره‌ی سینمایی

گاه‌یی با خود می‌اندیشم که:

زنده‌گی مانند یک جشنواره‌ی سینمایی است:

اول این که جایزه را به کس‌یی می‌دهند که نقش خود را، هرچه بوده، پذیرفته و همان نقش را بهتر از بقیه بازی کرده، نه لزوما" کس‌یی که نقش بهتریی داشته،

دوم این که هیچ برنده‌یی جای هیچ برنده‌ی دیگر را تنگ نکرده است.


به هموطنان مان نخندیم + یک پیشنهاد


به هم‌میهنان‌مان نخندیم!

در روزگاریی که بهانه‌های بسیار برای گریستن داریم، شرم خندیدن و مضحکه‌ى هم‌میهنان‌مان را بر خود نپسندیم. کار سخت‌یی نیست نشنیدن، نخواندن و نگفتن لطیفه‌های توهین‌آمیز ... با اراده‌ى جمعی این عادت زشت را به ضدارزش تبدیل کنیم.

رخشان بنی اعتماد

یک روز یه ترکه ...

اسم‌ش ستارخان بود، شاید هم باقرخان ... ؛

خیلی شجاع بود، خیلی نترس ... ؛ وقتى همه جلوى کودتاى سخت استبداد جا زده بودن، او بود که تسلیم نشد. یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جون‌ش رو گذاشت کف دست‌ش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد. فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، به امیدیی که همه تو این مملکت آزاد زندگی کنن.

آخرش هم بهره‌یى که از مشروطه برد گلوله‌یى بود که میوه‌چینان فرصت‌طلب مشروطه به پاى‌ش زدند و علیل و خانه‌نشین‌ش کردند و در فقر و فاقه و گم‌نامى چشم ناکام از ایران عزیزش بست.

یه روز یه رشتى‌یه ...

اسم‌ش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلى؛

برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلق شاه تلاش کرد، به امید این‌که دیگه کس‌یی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛

اون‌قدر جنگید تا جون‌ش رو فدای سرزمین‌ش کرد. تو همون مدت کوتاه‌یى که اختیار بخش‌یى از ایران [تازه با اون‌همه مکافات] دست‌ش بود مردم اون‌جا مزه‌ى شیرین داشتن یک حکومت مردمى را چشیدن. یک نمونه‌ش این که دقیقا" تو همون سال‌هایى که مردم بقیه‌ى ایران مظلوم ده‌هزار ده‌هزارتا از قحطى مى‌مردن اونا معیشت عادى خودشون رو داشتن.


یه روز یه لره ...

اسم‌ش کریم خان بود، مؤسس سلسله‌ى زندیه؛

شاید اگر در طول تاریخ دو سه هزار ساله‌ى ایران‌مان بخواهیم یک شاه را نام ببریم که عقده‌ى آزار مردم نداشت، با دشمنان‌ش هم تا جایى که ممکن بود ملایم بود، به مال و جان و ناموس مردم‌ش احترام گذاشت، براى آبادى سرزمین‌ش و رفاه مردم‌ش کوشید و تا حد زیادیى موفق هم بود، کم‌تر متملقان را دور خودش جمع کرد و ساده‌زیست، نیک‌سیرت و عدالت‌پرور بود؛ یک‌یى از گزینه‌هاى انگشت‌شمار اوست.


یه روز یه قزوینی‌یه ...

اسم‌ش عارف بود، هم شاعر و هم آهنگ‌ساز و هم خواننده، و مهم‌تر این که هم آزادى‌خواه؛

یک‌تنه اولین [و شاید هنوز هم زیباترین] تصانیف ملى را سرود و نواخت و خواند. آن هم به‌قول خودش در دوره‌یى که وقتى یک اصفهانى مى‌رفت کرمان، وقت دل‌تنگى مى‌خواند «نه در غربت دل‌م شاده، نه رویى در وطن دارم» یعنى کرمان را وطن خود نمى‌دانست!

او بود که براى شهیدان مشروطه سرود و نواخت و با سوز دل خواند که:

«از خون جوانان وطن لاله دمیده
وز ماتم سرو قدشان، سرو خمیده
در سایه‌ى گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غم‌شان جامه دریده

از اشک همه روى زمین زیر و زبر کن
مشت‌یى گرت از خاک وطن هست، به سر کن
غیرت کن و اندیشه‌ى ایام بتر کن
اندر جلوى تیر عدو سینه سپر کن ...
»

و ما همین را براى شهیدان قیام ملى کردن نفت، انقلاب اسلامى و دفاع مقدس‌مان باز هم خواندیم و مى‌خوانیم ...

او بود که موسیقى را که مصرف اصلى‌ش شادخوارى و عیاشى بود [و به همین خاطر هم علماى‌مان آن را حرام اعلام کرده بودند] آن‌قدر به مسایل روز زنده‌گى مردم نزدیک کرد که حتا در غم پذیرش اولتیماتوم روسیه براى اخراج یک مستشار به‌دردبخور مالى آمریکایى، به‌نام مورگان شوستر که براى اصلاح امور ازهم‌پاشیده‌ى مالى ایران روزنه‌ى امیدیى ایجاد کرده بود (1290 هـ.ش) تصنیف سرود و نواخت و خواند که:

«ننگ آن خانه که مهمان ز سر خوان برود
جان نثارش کن و مگذار که مهمان برود
ننگ تاریخى عالم شود افسانه‌ى ما
بگذاریم اگر شوستر از ایران برود
»

***

یه روز ما همه با هم بودیم ...، ترک و رشتی و لر و اصفهانی و ... . تا این‌که یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند؛ حالا دیگه ما برای هم جوک می‌سازیم، به هم‌دیگه می‌خندیم! و این‌جوری شاد ایم!

این از فرهنگ ایرانی به دور است. دین‌مان هم گفته «و لا تنابزو بالالقاب» و «ویل لکل همزة لمزة»

***

آنقدر این مطلب را بخوانیم و بفرستیم و یادآورى کنیم تا عادت‌ ضد دینى و ضد میهنى «خندیدن به هم‌وطن» ، آن‌که در دیده‌ى ما جا دارد، در ما بمیرد.
و باز با هم یکى باشیم، مثل همیشه، مثل زمان‌هاى سختى و مثل زمان‌هاى جشن و افتخار!

***

بخش‌هاى عمده‌یى از نوشته‌ى بالا بازنوشته، بلکه بازنویسى مطلب‌یى‌ست که از دوست عزیز ب‌.و. دریافت کردم که از او ممنون‌ام. البته بخش کامل‌یى را هم خودم جاى‌گزین کردم. و اما یک پیشنهاد:

به‌گمان‌م «صالح علا»ى عزیز بود که جایى مى‌گفت «توله» نام پسر چنگیز بوده و ایرانیان انتقام وحشى‌گرى‌ها مغولان را به ظریف‌ترین و فرهنگى‌ترین وجه گرفتند و هفتصد سال است هر ایرانى‌ که از فرزند سگ یا گرگ یا ... نام مى‌برد دانسته یا ندانسته دارد چنگیز را تنبیه مى‌کند! یک مورد مشابه هم سریال انیمیشن زیبایى‌ست که در سال‌هاى اخیر پیرامون شخصیت افسانه‌اى‌شده‌ى «پوریاى ولى» ساخته شده و سازنده‌گان خوش‌ذوق آن نام شخصیت‌هاى منفى داستان را خیلى هوشمندانه انتخاب کرده‌اند.

امروزه چه بسا لطیفه‌سرایى گسترده‌‌ترین و شاید هم کاربردى‌ترین هنر ملى ما باشد. در دوره‌یى که اگر لطیفه نگوییم و نخوانیم و نفرستیم غم‌باد مى‌گیریم چه‌طور است در شخصیت‌سازى جوک‌ها به‌جاى «ترکه» و «لره» و «رشتى‌یه» و ... بگوییم «چنگیز» ، «تیمور» ، «اسکندر» ... ؟

ایرانیان‌یى هم که این اسامى را دارند همان بهتر که نام دیگریى براى خود برگزینند.

***

اگر با این پیشنهاد موافق‌اید این‌دفعه هربار که خواستید جوک‌یى را که با پیامک یا ئى‌میل دریافت کرده‌اید فوروارد کنید جاى‌گزینى بالا را انجام دهید و یک نسخه‌ى ویرایش‌شده را هم براى دوست‌یى که آن جوک را براى‌تان فرستاده پس بفرستید. چه‌طور است؟

 


شکست در ارتباط

شکست در ارتباط

http://emba1.blogfa.com
[با اندک‌یى ویرایش] 

 


یکی از نماینده‌گان فروش شرکت کوکاکولا، مأیوس و ناامید از خاورمیانه بازگشت.

دوست‌یی از وی پرسید: چه مشکل‌یى پیش آمد؟

جواب داد: هنگام‌یی که من به آن جا رسیدم مطمئن بودم که می‌توانم موفق شوم و فروش خوب‌یی داشته باشم، اما مشکل‌یی که داشتم این بود که من عربی نمی‌دانستم. لذا تصمیم گرفتم که پیام خود را از طریق پوستر به آن‌ها انتقال دهم. بنابراین سه پوستر زیر را طراحی کردم:

- پوستر اول مردیی را نشان می‌داد که خسته و کوفته در بیابان بی‌هوش افتاده بود.
- پوستر دوم مردیی را نشان مى‌داد که در حال نوشیدن کوکاکولا بود.
- پوستر سوم مردیی بسیار سرحال و شاداب را نشان می‌داد.

پوسترها را به‌ترتیب در همه‌ى جاهایی که در معرض دید بود چسباندم.

دوست‌ش پرسید: این روش به کار نیامد؟

جواب داد: متاسفانه من نمی‌دانستم عرب‌ها از راست به چپ می‌خوانند و لذا آن‌ها بنا به عادت ابتدا تصویر سوم، سپس دوم و بعد اول را مى‌دیدند. رقبا و بدخواهان هم بى‌کار ننشستند و کنایه‌باران‌م کردند که مردم با خوردن کوکاکولا خسته و کوفته در بیابان بی‌هوش می‌شوند!

***

پس‌نوشته: خاطره‌یى شخصى

حدود ده یا پانزده سال پیش شرکت نوشابه‌سازى تگرگ در یزد تأسیس شد و در کنار جاده‌ى پررفت‌وآمد نزدیک محل کارخانه‌ى خود تابلویى تبلیغاتى نصب کرده بود که کاروان‌یى از شتران را در حال‌یى که محصولات این شرکت را حمل مى‌کردند نشان مى‌داد. یک‌یى از دوستان نکته‌سنج طنز لطیف‌یى را خاطرنشان کرد: جهت حرکت شتران حامل نوشابه روى تابلو چنان بود که رو به سوى خود کارخانه داشتند، یعنى همه‌ى خریداران نوشابه‌هاى این شرکت را مرجوع مى‌کردند!


شش راه برای کاهش هزینه بدون آنکه روحیه کارکنان را تضعیف کنیم

 

نکات مدیریتی / روزنامه‌ی دنیای اقتصاد

 شش راه برای کاهش هزینه‌ها بدون آنکه روحیه‌ افراد را تضعیف کنیم

مترجم: فرهاد امیری

 

 


اکنون که سال نو پیش روی ما است و دورنماهای آتی اقتصاد هنوز چندان مشخص نیستند، بسیاری از کسب و کارهای کوچک ممکن است نگاهی تازه به روش‌های کاهش هزینه بیندازند تا سود خود را برای سال آینده گسترش دهند. 


اما کاهش هزینه‌ها، به خصوص وقتی بر دستمزد کارمندان تاثیر بگذارد، می‌تواند تاثیراتی منفی نیز، به‌ویژه بر روحیه‌ آن کارمندان، برجای بگذارد. یعنی اگر چه ممکن است چند دلاری به جیب بزنید، اما در واقع خسارت خالص برجای مانده بر قابلیت تولید کارکنان شما بیشتر خواهد شد. با در نظر گرفتن این چالش شش استراتژی را در این مقاله به شما خواهیم آموخت تا بدون تضعیف روحیه‌ کارکنان‌تان بتوانید هزینه‌ها را کاهش دهید.

1. به‌خوبی ایده‌هایتان را منتقل کنید. کلی ریوز، صاحب و رییس شرکت ارتباطات کی.ال.ار از نیوپورت بیچ می‌گوید: «می‌خواستم سال پیش در برخی هزینه‌ها صرفه‌جویی کنم و این کار ابدا آسان نبود. مهم است همه‌چیز را به کارکنان‌تان بگویید: چه اتفاقی دارد می‌افتد، چه برنامه‌هایی برای سر و کله زدن با این موضوع داریم، چه قدر این برنامه‌ها طول خواهند کشید و آنها چه انتظاری باید داشته باشند.» به بیان دیگر، کارکنان وقتی تا حد ممکن به آنها اطلاعات بدهید، واکنش بهتری نسبت به خبرهای بد از خود نشان خواهند داد. آمیک هاچن، رییس آمیک اینترنشنال که شرکتی در زمینه‌ توسعه‌ اجرایی در مدیریت و فروش است، می‌گوید: «برای چارچوب دادن به هدف خود در یک شرکت باید بتوانید به خوبی ارتباط برقرار کنید. آیا دارید هزینه‌هایتان را کاهش می‌دهید تا پابرجا بمانید و سپس شرکت‌تان را تثبیت کنید و دوباره رونق بگیرید؟ انتخاب کلمات برای گفتن این طرح و برنامه‌ها به کارکنان بسیار مهم است.»

2. شفاف باشید. معمول است که کارکنان بدترین فکرها را درباره‌ رییسی بکنند که دارد دستمزدهای آنها را کاهش می‌دهد و تصور کنند که او فقط به فکر پرکردن جیب خود است. اما اگر واقعا آینده‌ شرکت در خطر باشد، باید با کارکنان‌تان تا جای ممکن شفاف باشید. روی ساندرسون، رییس موسسه‌ مدیریتی رکاگنیشن می‌گوید: «صاحبان کسب و کار باید تماما شفاف باشند و برای کارهای خود دلایلی روشن و صحیح ارائه کنند. حتی اگر این کار به معنای بازکردن حساب‌های دفتری برای روشن‌ساختن دلایل کاهش هزینه‌ها باشد، باید این کار را بکنند. نباید به هیچ وجه نسبت به کارکنان خود فروبسته باشید.»

3. نظر کارکنان‌تان را جویا شوید. وقتی قرار است هزینه‌ها را کاهش دهید، نباید بزرگ‌ترین دارایی خود را، یعنی کارمندان‌تان را نادیده یا دست کم بگیرید. دانشجوی دکترا و مدیر پروژه‌ای به نام مارلا ار.گوتچاک می‌گوید: «در کسب و کارها هر روز منابع هرز می‌رود و تلف می‌شود، آن هم بر سر سیستم‌ها و محصولاتی که کارایی ندارند. کارکنان دانش دست اولی درباره‌ کسب و کار خود دارند و می‌توانند به صاحبان کسب و کار در مورد این هرزرفتن منابع هشدار دهند.» به بیان دیگر، باید از کارکنان خود در مورد روش‌های کاهش هزینه ایده بخواهید و به این ترتیب روحیه‌ آنها را در فرآیند کاهش مخارج شرکت حفظ کنید. گوتچاک تصدیق می‌کند که می‌توان از برخی از ایده‌های کارکنان برای کاهش هزینه‌ها نهایت استفاده را برد و حتی پاداش‌هایی نیز به آنها داد. او جلسات ماهانه‌ای را در این زمینه به خصوص برای کسب و کارهای کوچک توصیه می‌کند.

4. آدم‌هایتان را اخراج نکنید، به آنها کار بیشتری بسپارید. بسیاری از شرکت‌ها برای کاهش هزینه‌ دستمزدها افرادشان را اخراج می‌کنند. اما چه می‌شود، اگر کاملا برعکس عمل کنید؟ یک نمونه را در نظر بگیرید که ساندرسون در اختیارمان قرار می‌دهد: «یک شرکت چاپ و نشر حین رکود اخیر دچار ضرر بسیاری شد و ممکن بود بسیاری از کارکنان خود را اخراج کند. اما در عوض، صاحب شرکت از کارکنانش خواست که روزانه یک ساعت اضافه‌کاری کنند. کارکنان وضعیت دشوار شرکت را می‌دانستند و قبول کردند. پس از سه‌ماهه‌ نخست، آنها توانستند از بحران بیرون بیایند و پس از شش ماه نیز بهره‌وری شرکت 15 درصد افزایش یافت». به طور مشابه، جف میلانو، رییس پیپلز کمیست می‌گوید بهترین راه برای کاهش هزینه‌های دستمزدی پیشنهاد یک برنامه کاری است که کارکنان با انجام آن پاداش می‌گیرند. میلانو می‌گوید: «اگر همگی با یکدیگر کار کنند و به هدفی مشترک دست یابند، آنگاه سود حاصل از کار تقسیم خواهد شد.»

5. برای موفقیت‌های خرد نیز جشن برپا کنید. ریوز از شرکت ارتباطات کی.ال.ار می‌گوید: «حتی موفقیت‌های خرد هم مهم هستند. هر کس وظیفه‌اش را به خوبی انجام داد، از او تمجید به عمل آورید. این کار برای شرکت شما بسیارمهم است. حتی کارت‌های هدیه‌ای با مبالغ ناچیز، مثلا 5 دلار هم بسیار تاثیرگذار خواهد بود.»

6. ازخودگذشتگی کارکنان‌تان را مهم تلقی کنید. حتی وقتی پولی در بساطتان نیست، کارفرمایان باید تلاش کنند تا پاداش زحمات کارکنان‌شان را که چرخ شرکت را می‌چرخانند، بدهند. ساندرسون، از موسسه‌ مدیریت رکاگنیشن می‌گوید: «آنچه کارکنان فراموش نخواهند کرد، این است که مدیران چگونه در دوره‌های سخت قدر زحمات آنها را می‌دانند. همیشه به دغدغه‌ها و نگرانی‌های آنها گوش بدهید و در دوره‌های سخت شرکت، ارتباط چهره‌به‌چهره با تک تک کارکنان‌تان را حفظ کنید.» 

 


سازمان هاى مسموم چگونه به وجود مى آیند؟

 

نکات مدیریتى / روزنامه‌ى دنیاى اقتصاد

سازمان‌های مسموم چگونه به وجود می‌آیند؟

مترجم: محمد حسین رفعت نژاد


سازمان مسموم چه نوع سازمانی است؟

سازمان مسموم دو ویژگی عمده دارد که آن را از سازمان‌هایی با محیط کار سالم متمایز می‌کند.

نخست اینکه پیشینه این سازمان حاکی از عملکرد پایین و تصمیم‌گیری‌های نامناسب است. در برخی موارد عملکرد پایین حتی پس از تغییر پرسنل نیز ادامه می‌یابد. مشخصه دوم این دسته از سازمان‌ها، سطوح بالای نارضایتی و استرس در بین کارکنان است که فراتر از مسائل کاری معمولی است. نارضایتی و استرس نتیجه روابط انسانی مخرب است. در نتیجه سازمان‌های مسموم می‌توانند در بلند مدت صدماتی را به کارکنان و مدیران شاغل در سازمان وارد کنند. در برخی موارد ممکن است چندین سال پس از بیرون آمدن کارکنان از این سازمان‌ها نیز این صدمات باقی بمانند.

یک سازمان مسموم به چه شبیه است؟

سازمان‌های مسموم در احساس و عملکرد با سازمان‌های سالم متفاوتند. در یک سازمان مسموم ممکن است کارمندان و مدیران احساس کنند:

• نمی‌توانند شرایط را بهبود ببخشند.
• از لحاظ احساسی یا حرفه‌ای مورد حمایت قرار نمی‌گیرند.
• قادر به تشخیص علل مشکلات و ناراحتی‌ها نیستند.
• نمی‌توانند به صورت دائمی از این شرایط رها شوند و قادر نیستند مشکلات را برای همیشه برطرف کنند
• همواره مورد هجوم قرار می‌گیرند.

سازمان‌های مسموم در عملکرد و نتایج نیز متفاوتند. آنها ممکن است علایم زیر را داشته باشند:
• عدم توانایی در دست یافتن به اهداف عملیاتی
• فرآیندهای حل مساله با ترس انجام می‌شوند و به ندرت منجر به نتایج مناسب می‌شوند
• ارتباطات درون سازمانی ضعیف
• تلف شدن انرژی و زمان به دلیل تصمیم‌گیری‌های ضعیف و دوباره‌کاری‌ها
• روابط بین فردی مبتنی بر خود محوری و کنترل دیگران

به طور خلاصه سازمان‌های مسموم سبب ایجاد سطوح بالایی از پریشانی و اضطراب می‌شوند و شانس‌ هرگونه موفقیتی را از سازمان می‌گیرد.
سازمان‌های مسموم در شرایط خاصی توسعه می‌یابند. نخست اینکه سازمان مسموم در اغلب موارد، واحد کاری کوچکی است که کنش و واکنش قابل توجهی بین کارمندان آن صورت می‌گیرد. علت این موضوع روابط بین فردی ناسالمی است که هسته یک سازمان بیمار را شکل می‌دهند. 

ویژگی‌های یک سازمان مسموم

• تعداد زیادی کارمند که دستورالعمل‌های شخصی آنها با نیازهای سازمان مطابقت ندارد.
• ارتباطات ضعیف
• فشارهای خارجی زیاد که شغل اعضا را تهدید می‌کنند.
نهایتا عاملی که مهم‌ترین نقش را در ایجاد سازمان‌های مسموم ایفا می‌کند، مدیر سازمان است. یک سازمان هرگز با وجود یک مدیر پرقدرت و توانا که از سلامت روانی برخورداراست، نمی‌تواند به سازمانی مسموم تبدیل شود.

مدیر مسموم

در هر سازمان مسموم مدیری مسموم وجود دارد که با مشکلات شخصی خود محیطی را ایجاد می‌کند که افراد را پریشان می‌کند. مدیران مسموم به والدین نامناسبی شباهت دارند که با الگوهای رفتاری خاصی، افراد دور و بر خود را گیج و مبهوت می‌کنند. مدیران مسموم، افرادی سرد و غیرصمیمی یا بسیار حساس و احساساتی هستند. در هر دو مورد علت رفتار اینچنینی این است که آنها فاقد بلوغ احساسی هستند و قادر نیستند با دیگران ارتباطی سازنده و حمایتی برقرار کنند. اغلب اوقات شاهد این هستید که یک مدیر مسموم ممکن است به گونه‌ای غیرقابل پیش‌بینی از یک حالت به حالت دیگر تغییر کند. مدیران مسموم همچنین افرادی متناقض هستند. رفتار و گفتارشان با هم یکی نیست. تصمیمات و خط مشی‌هایشان ممکن است ناگهانی و بدون هیچ علتی تغییر کنند. آنها پیام‌های ضد و نقیض مختلفی را به کارمندان می‌فرستند که باعث می‌شود کارمندان نتوانند تشخیص دهند چه اتفاقی در آینده خواهد افتاد و یا چه اتفاقی سبب جریمه شدن‌شان می‌شود. مدیر مسموم معمولا از همه چیز دوری می‌کند. وی از مواردی نظیر درگیری، نظم و صمیمیت که ممکن است از لحاظ احساسی وی را درگیر کند، دوری می‌کند. همچنین این‌گونه مدیرها تا زمانی که بحران گسترش یابد، از اتخاذ تصمیم خودداری می‌کنند. به طور خلاصه، مدیر مسموم با استفاده از روش‌های زیرکانه‌ای چون جریمه سرپیچی‌های صورت گرفته، افراد تحت مدیریتش را گیج کرده و سطح بالایی از وابستگی و مجادله‌های داخلی را ایجاد می‌کند.

مشکلات اساسی

ما علاوه بر اظهارنظرهای کوتاه درباره نقش مدیر در سازمان مسموم، باید درک کنیم که او خود نیز فردی درمانده است. وی که درگیر مشکلات احساسی خود است، قادر به تشخیص مشکل نیست و نمی‌تواند درک کند که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. علاوه بر این یک مدیر مسموم درک نمی‌کند که اوضاع تا چه حد بد است و همچنین بسیار سردرگم و پریشان است. در واقع مدیر مسموم نیز قربانی است. عدم آگاهی، بزرگ‌ترین علت در مسموم شدن یک سازمان است. در واقع ممکن است یک مدیر مسموم این مقاله را بخواند و هیچ ارتباطی بین شرایط خود و آنچه توضیح داده شد، نیابد. به همین دلیل در بسیاری از موارد بحرانی، اگر مدیر مسموم در سمت خود ابقا شود، امیدی به بهبود یک سازمان مسموم نیست. با این وجود در مواردی که سازمان مسموم چندان گسترش نیافته باشد، این امکان وجود دارد که مدیران مسموم زنجیره مسمومیت را بشکنند.

نتیجه‌گیری

ما به بررسی سازمان‌های مسموم و نقش مدیران مسموم در این سازمان‌ها پرداختیم. اگر شما مدیر یک سازمان هستید، پیشنهاد می‌کنیم اگر شاهد شواهدی هستید که حاکی از سوق یافتن سازمانتان به سوی مسموم شدن است، صادقانه در رفتار و احساسات خود بازنگری کنید. به یاد داشته باشید که سازمان‌های مسموم افراد را نابود می‌کند و توجه کنید اگر گرایش به سمت رهبری مسموم را افزایش می‌دهید، بهای سنگینی خواهید پرداخت و اثرات آن در قالب سلامتی کارکنان و آینده شغلی شما، خود را نشان خواهند داد.

 


پدیده تاچر

 

پدیده‌ى تاچر

روح‌الله شهسوارى

 




به عکس‌های بالا دقت کنید، عقیده‌ى شما در مورد آن‌ها چیست؟ اصولآ چیز خاص‌یى نظر شما را جلب کرد؟

اگر کس‌یى بگوید شما به علت عادت‌های ذهنی‌تان از درک درست این تصاویر عاجزاید واکنش‌تان چیست؟

_به او می‌خندید؟
_به غرورتان بر می‌خورد و ناراحت می‌شوید؟
_سعی می‌کنید به هر قیمت‌یى از افکارتان دفاع کنید؟
_یا کنج‌کاو به بحث و تحقیق در این مورد می‌شوید؟


گاه‌یى باورهای ذهنی ما چیزیى بیش‌تر از عادت‌های فکری‌مان نیست


باور نمی‌کنید؟!

.
.
.

.

.

.

 

.

.

.

.

.

.


باور کنید!
این همان تصویر است!!



بله این هم نمونه دیگریست از خطای پردازش مغز شما (ونه چشمتان)

همان مغزی که باورهای شما را میسازد باورهایی که دودستی به آنها چسبیده اید !


پدیده تاچر:

پیتر تامپسون استاد دانشگاه یورک، در سال 1980 عکس مارگارت تاچر - نخست وزیر وقت انگلیس - را دست‌کاری و این پدیده را در آن اعمال کرد. این عکس به قدریى مشهور شد که به دست‌کاری‌های این‌چنینی عکس‌ها، اصطلاح پدیده یا اثر تاچر اطلاق شد.

درست کردن این عکس‌ها، کار چندان مشکل‌یى نیست. کافی است که عکس خودتان یا کس دیگر را تغییر جهت بدهید ولی قسمت لب و چشم‌ها را تغییر جهت ندهید.

اما چرا این طور می‌شود؟ چرا مغز ما قسمت دهان و چشم‌ها را مثل بقیه قسمت‌های چهره پردازش نمی‌کند؟

توضیحات مختلف‌یى برای این پدیده وجود دارد ولی بهترین توجیه به شرح زیر است:

مغز ما به وسیله‌ى دو فرایند جداگانه اشیا را از هم تمیز می‌دهد. در فرایند اول، ما به اشیا به عنوان یک کل نگاه می‌کنیم و شیء مورد نظر را که می‌تواند چهره‌ى یک نفر باشد با نقشه‌ى ذهنی که از اشیا و چهره‌های دیگر داریم مقایسه می‌کنیم.

اما در فرایند دوم، مغز ما برای افتراق اشیایی مختلف از هم به جزئیات تمرکز می‌کند و مثلا روی بینی، لب یا چشم‌ها تمرکز می‌کند.

از آنجا که ما به ندرت، عکس‌های بالاپایین‌شده از چهره را می‌بینیم، مدل‌ها و نقشه‌هایی از این طور عکس‌ها را نداریم، در نتیجه فرایند اول به درستی عمل نمی‌کند و فرایند دوم تشخیص چهره هم، از آن‌جا که روی جزئیات تمرکز دارد، چیز غیرطبیعی در عکس تشخیص نمی‌دهد و نمی‌تواند کشف کند که چشم‌ها و لب‌ها برعکس شده‌اند.

حقیقت این است که سیستم بینایی ما با دستگاه‌های اپتیک و رایانه‌ای ثبت و پردازش عکس تفاوت زیادیى دارد. گاه‌یى با شگقتی هنگام‌یى که متوجه توهمات و خطاهای بینایی خودمان می‌شویم، تازه پی به این مطلب می‌بریم. اما این خطاها، جدا از جالب بودن به دانشمندان عصب‌شناس در فهم سازوکارهای پیچیده‌ى مغزمان کمک می‌‌کنند.

جالب این‌جاست که بیماری‌‌یى به نام پروسوپاگنوزیا، یا «کوری چهره» وجود دارد که در آن شناخت و تمیز دادن چهره‌ها مختل می‌شود. اما اگر مبتلایان به این بیماری عکس بالا را نشان بدهید، بلافاصله متوجه مشکل می‌شوند!

***

به افکارت عادت نکن،
از به‌چالش‌کشیده‌شدن باورهای‌ت نترس،
و گاه‌یى از سمت اندیشه‌های دیگران بیندیش

 

 


امینه اسلمى

داستان جالب زندگی مسلمان شدن امینه اسلمى

 

 

 // برگرفته از وبلاگ تازه مسلمان

امینه اسلمی، روزنامه نگار مسیحی متعصبی بود که در سال 1945 متولد شد و در 5 مارچ 2010 از دنیا رفت. در کنار تحصیل به تبلیغ مسیحیت اشتغال داشت و معتقد بود که اسلام دینی ساختگی و مسلمان‌ها افرادی عقب مانده هستند، اما یک اشتباه کامپیوتر دانشگاه، مسیر زندگی او را کاملا تغییر داد و به جایی رسید که رئیس جمعیت بین‌المللی زنان مسلمان بود و می‌گفت: «اسلام ضربان قلب من و خونی است که در رگ‌هایم جاری است، اسلام منبع انرژی من است و باعث شده زندگی من فوق‌العاده زیبا و با معنی شود، من بدون اسلام هیچ نیستم.» 

 اندکی در مورد مسلمان شدن وی: 

 داستان از آنجایی شروع شد که او هنگام ثبت نام و اخذ واحدهای ترم جدید توسط کامپیوتر یک واحد درسی برای او به اشتباه ثبت شد و او به دلیل مسافرت به اوکلاهاما با دو هفته تاخیر از موضوع مطلع شد و وقتی با نگرانی و ناراحتی به اداره آموزش دانشگاه مراجعه کرد فهمید که تنها راه باقی‌مانده شرکت در کلاسی است که غالب حاضران آن را مسلمانان عرب تشکیل می‌دهند. او در شرایط بسیار سختی قرار گرفته بود، از یک طرف از همراهی با عرب‌های مسلمان که آنها را به استهزاء «شتر سوار» می‌نامید به شدت نفرت داشت و از طرف دیگر در صورت انصراف از بورس تحصیلی محروم می‌شد. 

 دو شبانه‌روز با ناراحتی و اضطراب فکر کرد و در نهایت کلمات شمرده شوهرش توانست او را قانع کند: «شاید اراده خداوند تو را برای یک ماموریت برگزیده باشد، ‌برو و آنها را به مسیحیت دعوت کن!» و او با این انگیزه به دانشگاه برگشت. 

 او کار خود را از همان روزهای نخست شروع کرد و با هر بهانه‌ای به گفت‌وگو با دانشجویان مسلمان می‌پرداخت و از آنها می‌خواست که با تبعیت از مسیح خود را نجات دهند و برای آنها شرح می‌داد که چگونه مسیح خود را فدا کرده تا آنان را نجات دهد. وی می‌گوید: «آنها با احترام و ادب به حرف‌هایم گوش می‌دادند ولی به هیچ وجه در باره تغییر دین خود کوتاه نمی‌آمدند و تسلیم نمی‌شدند، برای همین راه دیگری به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم از طریق کتاب‌های خودشان باطل بودن عقایدشان را ثابت کنم و از یکی از دوستانم خواستم تا یک نسخه قرآن و کتاب‌هایی اسلامی برایم تهیه کند، می‌خواستم به آنها نشان دهم که دینشان باطل است و پیامبرشان فرستاده خدا نیست.»  

  وی قرائت قرآن کریم را آغاز کرد و تمام آن را به همراه دو کتابی که دوستش داده بود، خواند و به مرور چنان در مطالعه غرق شد که در فاصله یک سال و نیم 15 کتاب اسلامی را مطالعه کرد ودوباره به قرائت کامل قرآن پرداخت و هر چیزی که به نظر می‌رسید بتواند بهانه‌ای برای ایراد و اشکال باشد، یادداشت می‌کرد اما به مرور دچار تردید و ابهام و پرسش‌های بیشتر می‌شد. بی‌آنکه بخواهد ذهنش با موضوعاتی درگیر شده بود که تصورشان را هم نمی‌کرد.  

  آرام آرام تغییراتی در رفتارش پیدا شد، بیشتر فکر می‌کرد و همیشه در حال مطالعه بود، به بارها نمی‌رفت و مشروبات الکلی را کنار گذاشته بود، گوشت خوک نمی‌خورد و سعی می‌کرد در مهمانی‌های مختلط شرکت نکند. این تغییرات طوری بود که شوهرش را به شک و تردید دچار کرد: «شوهرم فکر می‌کرد من با مرد دیگری رابطه دارم زیرا نمی‌توانست بپذیرد که این همه تغییر بدون آن رخ بدهد!» ولی در نهایت شوهرش امیدوار بود آشفتگی فکری همسرش بعد از مدتی پایان یابد. او درباره این مرحله می‌گوید: «خودم اصلا فکر نمی‌کردم با مطالعه اسلام اتفاق خاصی رخ بدهد و حتى سبک زندگی روزمره‌ام تغییر کند و در آن زمان حتى تصورش را هم نمی‌کردم که به زودی با بال‌هایی از آرامش قلبی و ایمان باطنی در آسمان سعادت اعتقاد اسلامی پرواز خواهم کرد.» 

 با وجود همه این تغییرات او همچنان کاملا مسیحی بود تا اینکه یک روز چند نفر مسلمان به سراغش آمدند: «در خانه را که باز کردم دیدم چند نفر مسلمان عرب روبه‌رویم ایستاده‌اند، گفتند: ما انتظار این را داشتیم که شما مسلمان شوید! گفتم: ولی من مسیحی هستم و هیچ تصمیمی برای تغییر دین خود ندارم! با این حال نشستیم به صحبت کردن و هر چه من سؤال کردم آنها با اطمینان و تسلط پاسخ دادند. به هیچ وجه حرف‌های عجیب من درباره قرآن را مسخره نکردند و از انتقادهای تند من به اسلام ناراحت و عصبانی نشدند. آنها می‌گفتند که معرفت، گمشده مؤمن است و سؤال یکی از راه‌های رسیدن به معرفت است. وقتی آنها رفتند احساس می‌کردم دارد در درونم چیزی رخ می‌دهد.»  

  بعد از آن، ارتباط او با مسلمان‌ها بیشتر شد و هر بار سؤالات جدیدی می‌پرسید و موضوعات تازه‌ای را مطرح می‌کرد تا روزی که در 21 می‌1977 در مقابل یک روحانی مسلمان این کلمات را بر زبان جاری کرد: «اشهد آن لا إله إلا‌الله و اشهد آن محمدا رسول‌الله.» 

 وقتی او علنا از مسلمان شدنش حرف زد و حجاب را انتخاب کرد موضوع طلاق هم به طور جدی مطرح شد. با این حال او آماده بود با وجود علاقه فراوانی که به همسرش داشت تنها زندگی کرده و خود را به حضور بچه‌هایش دلگرم کند. پسر و دخترش را بسیار دوست داشت و می‌دانست طبق قانون حق نگهداری بچه‌ها با اوست ولی وقتی در دادگاه حاضر شد قاضی برخلاف این حکم کرد و گفت به دلیل تغییر دین نمی‌تواند بچه‌ها را با خود داشته باشد و هنگامی که با اعتراض او مواجه شد به او بیست دقیقه فرصت داد تا تصمیم بگیرد و بین بچه‌هایش و دین جدید فقط یکی را انتخاب کند. 

  به یاد آیاتی افتاد که داستان امتحان حضرت ابراهیم(ع) را نقل می‌کند. از خود پرسید که تا چه اندازه در ایمان خود صادق بوده است و می‌دید که حالا نوبت اوست بچه‌های دلبندش را با دست خود به قربانگاه بندگی ببرد. می‌خواست فریاد بکشد، ضجه بزند و اشک بریزد اما سکوت کرده بود و در حالی که دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد، می‌کوشید تا هیچ نشانه‌ای از ضعف و ناتوانی بروز ندهد. این سخت‌ترین کابوسی بود که یک زن جوان می‌توانست با آن روبه‌رو شود؛ او که حتى برای یک روز نمی‌توانست از بچه‌هایش جدا شود باید آنها را برای همیشه رها می‌کرد. 

  میان بچه‌هایش و ایمان به خدا باید تصمیم می‌گرفت و این ایمانی بود که دو سال شبانه‌روز برایش زحمت کشیده بود و با کمال اطمینان و باور عقلی و قلبی به آن رسیده بود. قاضی از او جواب نهایی را خواست. او می‌گوید: «در آن لحظه با تمام وجود به خدای بزرگ رو کردم. در آن لحظه غیراز خدا هیچ کس را نداشتم و می‌دانستم جز او کسی نمی‌تواند از فرزندانم حمایت کند و تصمیم گرفته بودم که روزی در آینده به آنها نشان دهم که تنها راه سعادت راه خداوند است.» 

  او در باره این مرحله می‌گوید: «از دادگاه بیرون آمدم در حالی که می‌دانستم که زندگی بدون بچه‌هایم بی‌نهایت تلخ و دردآور است و هیچ‌کس نمی‌تواند حال مرا در آن لحظات درک کند، احساس می‌کردم از قلبم خون می‌ریزد هر چند که مطمئن بودم تصمیم درستی گرفته‌ام. هیچ چیز نمی‌توانست جز ذکر خدا آرامم کند. تنها و درمانده می‌رفتم و زیرلب آیه الکرسی را تلاوت می‌کردم و این آیه را با خود می‌خواندم که افمن اتّبع رضوان‌الله کمن باء بسخط من‌الله و ماواه جهنّم... آیا کسی که رضایت و خشنودی خداوند را برگزیند، همچون کسی است که خشم خدا را بخواهد و در جهنم جای گزیند؟»  

  او بعد از مسلمان شدن انسانی دیگر بود و با توجه به قابلیت‌های شخصی ویژه و تجربه‌اش در فعالیت‌های تبلیغی مسیحی توانست شعله هدایت اسلام را در جان عده زیادی در آمریکا و جهان روشن کند. حالا او به اطراف آمریکا می‌رفت و در ایالت‌های مختلف و شهرهای گوناگون به سخنرانی در باره اسلام می‌پرداخت و حرف‌هایش که از عمق جان او برمی‌خاست در مخاطبانش بسیار اثر می‌گذاشت اما در این حال او از خانواده‌اش غافل نبود.  

  به مناسبت‌های مختلف برایشان کارت تبریک می‌فرستاد و سعی می‌کرد طبق دستور اسلام به هر بهانه‌ای ارتباط خود را با آنها حفظ کند: «برای همه اعضای خانواده کارت تبریک می‌فرستادم و جملاتی حساب شده از آیات و احادیث را بدون آنکه منبعش را ذکر کنم برای آنها می‌نوشتم و سعی می‌کردم با زبانی لطیف جملاتی موثر انتخاب کنم.» 

 تلاش او بی‌نتیجه نمی‌ماند و بعد از مدتی اتفاقات باورنکردنی تازه‌ای شروع می‌شود و ابتدا مادربزرگش تمایل خود را برای مسلمان شدن اعلام می‌کند، بعد پدر و مادر و خواهرش. 

 ولی از همه اینها شیرین‌تر وقتی بود که چند سال بعد شوهرش به او تلفن زد و گفت که ترجیح می‌دهد دخترشان مثل مادرش باشد و اسلام را انتخاب کند و از او به خاطر همه اتفاقات گذشته پوزش خواست. امینه می‌گوید: «با همه چیزهایی که برایم روی داده بود او را بخشیدم زیرا من مزد خود را گرفته بودم و همه کسانی که مرا روزی با آن وضع طرد کرده بودند، خودشان به حقیقت رسیدند و بالاتر از همه بچه‌های عزیزم حالا در کنارم بودند.» 

 امینه که روزی به خاطر حجاب از کار خود اخراج شده بود حالا رئیس جمعیت بین‌المللی زنان مسلمان بود و دائم از این ایالت به آن ایالت و از این کشور به آن کشور می‌رفت و پروژه‌های جدید اجتماعی و دینی را افتتاح می‌کرد و برای مردم به سخنرانی می‌پرداخت و زنی که یک روز از همه طرد شده و جایی برای سکونت نداشت مورد توجه همه بود و از اطراف و اکناف با شوق و محبت به سویش می‌شتافتند و پای صحبت‌هایش می‌نشستند.  

  او در همین حال توانست با چند سال پیگیری و تلاش دولت آمریکا را متقاعد کند که تمبر رسمی تبریک عید فطر را به زبان عربی برای مسلمانان منتشر و در مراجع عمومی و رسمی استفاده کنند. زمانی که وی 2 سال پیش طی حادثه‌ای در سن 65 سالگی از دنیا رفت، راه‌اندازی چندین کار جدید از جمله مرکز مطالعات و پژوهش‌های زنان نومسلمان و فرهنگسرایی برای فرزندان آنها را شروع کرده بود. 

 

با درود و سلام به روح پرفتوح ایشان ، امیدواریم که اسلام ما نیز اسلامی تحقیقی و یقینی باشد تا نفع دنیا و آخرت را برای ما و دیگران به دنبال داشته باشد

 


داستان کلاه فروش و میمون ها

 

داستان کلاه‌فروش و میمون‌ها

 

کلاه‌فروش‌یی که از جنگل‌یی می‌گذشت تصمیم گرفت کم‌یى استراحت کند. کلاه‌ها را کناریى گذاشت و زیر درخت‌یى خوابید. وقتی بیدار شد دید کلاه‌ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد و تعدادیی میمون را دید که کلاه‌ها را برداشته‌اند. در این فکر رفت که چه‌گونه کلاه‌ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون‌ها همین کار را کردند. براى امتحان، کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون‌ها هم از او تقلید کردند.

در این لحظه راه جالب‌یى به نظرش رسید و کلاه خود را روی زمین پرت کرد. میمون‌ها هم کلاه‌ها را به‌طرف زمین پرت کردند. او با خوش‌حالى همه‌ى کلاه‌ها را جمع کرد وروانه‌ى شهر شد. بعد هم این خاطره‌ى جالب را بارها براى خانواده و دوستان خود تعریف کرد.

***

سال‌ها بعد نوه‌ى او، که او هم کلاه‌فروش شده بود از همان جنگل‌ مى‌گذشت. در زیر درخت‌یی استراحت کرد و همان داستان بر او رفت. 
او با یادآورى خاطره‌ى پدربزرگ شروع به خاراندن سرش کرد. میمون‌ها هم همان کار را کردند. او کلاه‌ش را برداشت و میمون‌ها هم این کار را کردند. در نهایت کلاه‌ش را بر روی زمین انداخت و منتظر واکنش میمون‌ها ماند ولی میمون‌ها این کار را نکردند.

تنها یکی از میمون‌ها از درخت پایین آمد و در حال‌یى که کلاه او را از زمین برمى‌داشت گفت: «فکر کردی فقط خودت پدربزرگ داری؟»

 ***

نتیجه‌ى اخلاقى:

هیچ‌وقت رقیب‌ت‌و دست کم نگیر،
هرچى تو بلدى ممکنه اون بهترش‌و بلد باشه!

***

این مطلب بازنوشته‌ى مطلب‌یى‌ست که دوست عزیز س.خ. براى من فرستاده‌اند. از ایشان ممنون ام.

 


زمین

 

زمین

Apollo 11 Mission image - Earth view over Central and North America

تصور کنید که بتوانیم سن زمین را فشرده کنیم و هر صد میلیون سال آن را یک سال در نظر بگیریم. دراین‌صورت کره‌ى زمین مانند فردیی 46 ساله خواهد بود.

هیچ اطلاع‌یی در مورد هفت سال اول این فرد وجود ندارد و درباره‌ی سال‌های میانی زنده‌گى او نیز اطلاعات کم‌و‌بیش‌پراکنده‌یی داریم.

اما این را مى‌دانیم که در سن 42 سالگى ، گیاهان و جنگل‌ها پدیدار شده و شروع به رشد و نمو کرده‌اند.

اثریى از دایناسورها و خزندگان عظیم‌الجثه تا همین یک سال پیش نبود. یعنی زمین آن‌ها را در سن 45 سالگی به چشم خود دید و تقریبا 8 ماه پیش پستانداران را به دنیا آورد .

در اوایل هفته‌ی پیش میمون‌های آدم‌نما به آدم‌های میمون‌نما تبدیل شدند.

و آخر هفته گذشته دوران یخ‌بندان سراسر زمین را فرا گرفت .

انسان جدید فقط حدود  4 ساعت است که روی زمین می‌باشد و طی همین یک ساعت گذشته کشاورزی را کشف کرده است.

بیش از یک دقیقه از عمر انقلاب صنعتی نمی‌گذرد ...


حالا ببینید انسان در این یک دقیقه چه بلایی بر سر این بی‌چاره‌ی 46 ساله آورده است!

او از این بهشت یک آشغال‌دانی کامل ساخته است. نسل خودش را به نسبت‌های سرسام‌آوریی زیاد کرده ، و نسل 500 خانواده از جانداران را منقرض کرده است!

سوخت‌های این سیاره را مال خود کرده و همه را به یغما برده است!

هیچ‌کدام از منابع زمین، حتا در دوردست‌ترین‌ نقاط از آلوده‌گى‌هاى ناشى از شیوه‌ى زنده‌گى او در امان نیست.

و الان هم مثل کودک‌یی معصوم و بی‌تقصیر ایستاده و به این حمله‌ی برق‌آسا نگاه می‌کند.

راستى براى جبران آن‌چه کرده‌ایم و پیش‌گیرى‌ از تبعات تلخ آن حتا بر زنده‌گى خودمان، چند «ثانیه» وقت داریم؟

***

با تشکر از دوست عزیز ش‌‌.ز. که اصل این مطلب را از ایشان دریافت کردم.


باور نکن

باور نکن

تو شاهکار خالق‌اى
تحقیر را باور نکن!

بر روى بوم زنده‌گى
    هرچیز مى‌خواهى بکش،
    زیبا و زشت‌ش پاى توست،
تقدیر را باور نکن!

تصویر اگر زیبا نبود
    نقاش خوب‌یى نیستى
از نو دوباره رسم کن
تصویر را باور نکن!

خالق تو را شاد آفرید،
    آزاد آزاد آفرید،
    پرواز کن تا آرزو
زنجیر را باور نکن! 

***

کاش مى‌دانستم شاعر این شعر زیبا کیست.