سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانشگاهى اندیشیدن، جهادى کار کردن

مدارس جابز

www.den.ir

هفت مدرسه در هلند با نام استیو جابز و با کلاس‌های دیجیتالی افتتاح شده که همه‌ی امور آموزشی آن توسط آی‌پد صورت می‌گیرد.

یک بنیاد هلندی با نام O4NT اقدام به راه‌اندازی این مدارس با نام استیوجابز کرده  است. این مدارس  کاملا دیجیتالی  در شش شهر این کشور برپا شده است. در این مدارس دانش‌آموزان با استفاده از آی‌پد در یک کلاس دیجیتال مشغول درس‌خواندن شده و در محیط‌یی کاملا سه بعدی خواهند بود.

والدین این کودکان هم که همیشه نگران فرزندان‌شان هستند می‌توانند فرآیند پیش‌رفت آنها را با استفاده از برنامه iDesk دنبال کنند. دانش‌آموزان نیز از طریق برنامه sCoolTool باید همه‌ی فعالیت‌های خود را ثبت کنند.


استدلالهای موافقان و مخالفان اصل تعیین حداقل قانونی دستمزد

مطلب‌یی دریافتی


مسئله حق تعیین حداقل دستمزد از مسائل کلیدی دستمزد بگیران یا کارگران یدی یا یقه ‌آبی‌ها در همه جای دنیا از جمله ایران است. در مذاکرات میان اتحادیه‌ها و سندیکا‌ها با کارفرمایان همیشه این موضوع به چشم می‌خورد. همچنین همپیمانان این نهاد‌ها در سطوح محلی، ایالتی و ملی تلاش می‌کنند بحث افزایش حداقل دستمزد را به پیش برند.

در مقابل طرفداران بازار آزاد و لیبرال‌ها با تعیین حداقل دستمزد به عنوان دخالت دولت در بازار و روابط میان کارفرما و کارگر مخالفت می‌کنند. نیروهای محافظه کار و لیبرال نیز در مقابل احزاب کارگر و چپ با تعیین یا افزایش حداقل دستمزد مخالفت می‌کنند. چرا لیبرال‌ها با تعیین حداقل دستمزد یا افزایش آن مخالف‌ و کارگران و اتحادیه‌های کارگری با آن موافق‌اند؟ هر طرف چه دلایلی برای موافقت و مخالفت خود دارد؟

چرا باید باشد؟

1. بسیاری از کارگران و اعضای اتحادیه‌های کارگری معتقدند که تعیین حداقل دستمزد همانند حق اعتصاب، حق تشکیل اتحادیه، و حق برخورداری از دستمزد برای ایام بیماری و زایمان جزء حقوق بشر است و لیبرال‌های معتقد به بازار آزاد و حقوق بشر (لیبرال‌های اقتصادی و سیاسی) نمی‌توانند با آن‌ها مخالفت کند.

2. کارگرانی که کارشان را به ازای ساعت به شرکت‌های بزرگ و کوچک می‌فروشند انتظار دارند که با 40 ساعت کار در هفته بتوانند زندگی خود را بگذرانند. به همین دلیل کارفرما باید دستمزدی به کارگر خود در حد تامین حداقل‌های زندگی برای حداقل یکی از والدین یک خانواده چهارنفره شامل بر غذا، پوشاک، مسکن، ارتباطات، بهداشت و آموزش را تامین کند.

3. با درنظر گرفتن معافیت شرکت‌هایی که درآمد سالانه‌شان کمتر از 500 هزار دلار در سال است و معاملاتی در سطوح میان ایالتی ندارند حداقل دستمزد در رابطه میان افرادی که کاری برای یکدیگر می‌کنند (مثل بنا و نقاش و تعمیراتچی که البته همه? این‌ها چندین برابر حداقل دستمزد از دیگران دستمزد می‌گیرند) یا با کاسبی‌های کوچک محلی سروکار دارند اعمال نمی‌شود. از این جهت خدشه چندانی در ارتباطات کاری افراد از این حیث پیدا نمی‌شود. حداقل دستمزد عمدتا برای فعالیت‌هایی است که تعداد کارگرانی بیش از پنج نفر دارند و میزان درآمد آن‌ها بالاست.

4. نمی‌توان پر شدن فاصله میان درامد افراد و میزان نیازشان را به چترهای حمایتی واگذار کرد چون برخی از افراد به دلایل اجتماعی (احساس نقض کرامت یا مسخره و تحقیر شدن از سوی دیگران) نمی‌خواهند از منافع و امتیازات چترهای حمایتی مثل کارت غذا یا بیمه بهداشت مجانی یا سوخت مجانی در زمستان یا کمک هزینه برای مسکن یا مسکن مجانی استفاده کنند.

5. اینکه برخی می‌گویند حداقل دستمزد باعث بیکاری افراد کم مهارت و جوان می‌شود صحت ندارد. تنها بخشی از اقتصاددانان با این توجیه با حداقل دستمزد مخالف هستند و نه همه آن‌ها. همچنین پایین بودن دستمزد‌ها ضرورتا به توسعه? کار‌ها و تولیدات منجر نمی‌شود تا میزان بیکاری کاهش یابد. همچنین استدلال موافقان حداقل دستمزد در اینجا این است که معلوم نیست همه جا کارفرما انگیزه لازم برای توسعه کار خود را داشته باشد یا اصولا بازار مقتضی این توسعه باشد.

6. بدون تعیین حداقل دستمزد، کارفرمایان می‌توانند از نا‌آشنایی افراد با بازار کار سوء استفاده کرده و حقوق ان‌ها را نقض کنند.

چرا نباید باشد؟

1. لیبرال‌ها با مجبور کردن دیگران برای مشارکت در اعتصاب، مجبور کردن دیگران برای پرداخت حق عضویت در اتحادیه‌ها و سندیکا‌ها، و دیگر اجبارهایی که ناقض خواست و تمایل فردی است مخالفت می‌کنند. در باب حداقل دستمزد همه لیبرال‌های کلاسیک متفق‌القول هستند که در نظر گرفتن آن کار نادرستی است چون دولت در قرارداد میان دو نفر یا یک شخص حقوقی و یک شخص حقیقی دخالت می‌کند. این دخالت فرا‌تر از تضمین حقوق افراد یا مداخله در امور صوری قرارداد است و به محتوا وارد می‌شود. مشکل ناکافی بود درآمد برخی از افراد نیز با چترهای حمایتی دولت قابل حل است. نمی‌توان هر دو را داشت.

2. مشکل کارگر آمریکایی 7. 25 دلار حداقل دستمزد فدرال نیست بلکه کمبود مشاغلی با دستمزد بالا، وضعیت بد مدارس در برخی از مناطق تا حد ترک تحصیل بسیاری از دانش آموزان و وارد شدن آن‌ها به بازار کار بدون مهارت، خروج بسیاری از کارخانه‌ها از ایالات متحده برای پرداخت دستمزدهای بسیار پایین به کارگر خارجی در محل زندگی او، به واسطه فقدان قوانین بین المللی در این قلمرو، و نفوذ بیش از حد لابی شرکت‌های بزرگ در کنگره است.

به همین شکل مشکل کارگر ایرانی در سال 1392 صرفا حداقل دستمزد 487 هزار و 125 تومانی (خبر آنلاین 21 اسفند 1392) یا به روایتی دیگر میان 541 تا 638 هزار تومان (مهر 8 اردیبهشت 1392) نیست بلکه واردات انبوه و تضعیف بنیه تولید در کشور، بالا رفتن نقدینگی (به واسطه چاپ بی‌حد و حصر پول) و بدان دلیل تورم افسار گسیخته، رشد اقتصادی صفر یا منفی، فساد گسترده مقامات در بخش‌های اقتصادی، دولتی بودن اقتصاد و رانت‌ها و امتیازات طبقه حاکمه است. کارگر ایرانی نیازمند درآمد نفت برای مخارج روزمره خود نیست؛ او کار آبرومند و ماهرانه می‌خواهد. درآمد نفت را نیز برای سرمایه گذاری جهت بازنشستگی و آموزش و ساخت زیرساخت‌های کشور می‌خواهد.

3. نه تنها شرکت‌های کوچک با درآمد کمتر بلکه همه شرکت‌ها را باید از حداقل دستمزد معاف کرد. همچنین بخش عمومی و دولتی را نیز باید از این امر معاف کرد. بدین ترتیب بخش عمومی و دولتی نیز نباید حداقل دستمزد داشته باشند یا گذاشتن حداقل دستمزد را به اندازه یا درآمد شرکت ربط داد. افراد و شرکت‌ها باید بتوانند بر سر میزان دستمزدی که می‌دهند یا می‌گیرند بر اساس قیمت‌های بازار با هم مذاکره کنند و راه باید برای چانه زنی باز باشد. در یک بازار آزاد که شغل به اندازه کافی وجود داشته باشد افراد می‌توانند برای کار خود دستمزد مکفی نیز دریافت کنند. از همین جهت توسعه و بهبود زیرساخت‌ها، تحقیق و توسعه علم و تکنولوژی، و بسط علم و تکنولوژی از طریق آموزش که همه ایجاد شغل می‌کنند از وظایف جدی دولت است. دولت به جای ایجاد شغل یا حمایت از کارگر با تعیین حداقل دستمزد باید به زمینه سازی برای بسط مشاغلی با درآمدهای مکفی اقدام کند.

4. مزایا و منافع چترهای حمایتی به شکلی در اختیار افراد قرار می‌گیرند که افراد هیچ نیازی به آشکار کردن دریافت آن‌ها ندارند. یک خانواده می‌تواند از این امکانات استفاده کند بدون آنکه فرزندان یا افراد فامیل از این امر آگاهی پیدا کنند. الکترونیک شدن واریز این مزایا و صدور کارت‌های الکترونیک به خصوصی شدن هرچه بیشتر این امر یاری رسانده‌ است.

5. برخی از اقتصاددانان بر این باورند که تعیین حداقل دستمزد یا افزایش آن می‌تواند موجب بیکاری کارگران غیر ماهر و جوان شود. استدلال آن‌ها این است که اگر هزینه نیروی کار کاهش یابد سود بیشتری نصیب کارفرما می‌شود و او با توسعه کارش می‌تواند کارگر بیشتری استخدام کند.

6. وظیفه دولت آموزش و پرورش شهروندانی است که بتوانند در برابر کارفرما از حقوق خود دفاع کنند و در روابط کار کسی نتواند حقوق آن‌ها را نقض کند. وظیفه‌ای دولت همانند مادر یا سرپرستی نیست که در همه جا به دنبال فرزند صغیرش رفته و نگذارد سر او کلاه بگذارند.

***
دو طرف بحث بر سر ضرورت تامین حداقل‌های زندگی افراد توافق دارند اما دو روش متفاوت را توصیه می‌کنند. یکی به سازوکارهای بازار آزاد باور دارد و دیگری به تضمین‌هایی که در شرایط عدم کفایت بازار آزاد باید بدان‌ها اتکا کرد. یک طرف آزادی افراد برای ورود به یک قرارداد را اصل می‌گیرد و دیگری بیشتری به نتیجه فکر می‌کند و می‌خواهد از پیامدهای دل ناچسب نتیجه? کار جلوگیری کند. یکی درآمد کم را بخشی از واقعیت ناشی از آزادی انتخاب شغل یا استخدام نیروی کار و ریسک محفوف در آن حساب می‌کند و دیگری درآمد کم را ناشی از استثمار کارفرمای سرمایه دار تصور می‌کند.


از نظر اعتقادی شیعه، و از نظر هویتی سنی

www.den.ir

نماز خواندن البرادعی به سبک شیعیان در روز اول عید فطر در الازهر مصر و پاسخ‌یی که معاون رئیس جمهوری موقت مصر به تعجب‌کننده‌گان داده است در نوع خود جالب است. 

صدها نمازگزاریی که در صبح پنج‌شنبه گذشته در اولین روز از عید فطر در الازهر تجمع کرده بودند تا نماز عید به جای آورند از نماز خواندن محمد البرادعی معاون امور بین‌الملل رئیس جمهوری موقت مصر غافل‌گیر شدند زیرا وی همانند شیعیان نماز خواند در حالی که محمد البرادعی سنی است. 

هنگام‌یی که نماز وی تمام شد برخی از حاضران از البرادعی پرسیدند آیا شیعه شده‌ای؟ وی در پاسخ به آن‌ها گفت: من از نظر اعتقادی شیعه هستم و از نظر هویت سنی و نیازیی به انکار عقیده‌م وجود ندارد. 

البرادعی در شبکه‌ی اجتماعی تویتر خود در واکنش به درخواست گروه‌های سلفی برای ممانعت از ورود گردش‌گران ایرانی به مصر گفت: مصر با نبود عقل و عدم قبول دیگری پابرجا نمی‌ماند.

البته در این زمینه می‌توان به اخباریی که درباره‌ی ایرانی بودن همسر او منتشر شده بود اشاره داشت.

 


سیاست فربه و موانع خروج از آن

ویرایش‌شده‌ی نگاشته‌یی از حجت الاسلام محسن ذاکری در www.alef.ir

 

عنوان «خروج از سیاست فربه» ممکن است برخی را به خطا اندازد و تا «کوچک سازی» و «کاهش تصدی‌گری دولت» فروکاسته شود. رابطه منطقی این دو عموم و خصوص مطلق است و «خروج از سیاست فربه» علاوه بر کاهش تصدی‌گری دولت، موارد بی‌شمار دیگری را نیز شامل می‌شود.

 

1. تفسیر غالب از سیاست

مهم ترین رکن سیاست فربه که خروج از آن نیز بسته به آن است «نگرش و قرائت از سیاست» است. آیا سیاست همه کاره است؟ یا آن که می‌بایست در مقام تسهیل‌گر امور باشد و به‌سان مدیر توانا بودن که با «گوش بودن» نسبت وثیق‌یی دارد، سیاست‌مدار نیز باید به اصلاح و تدبیر امور روی آورد، بی‌آن‌که گام‌های دیگران را کوتاه سازد و مدعی همه‌چیزفهمی، همه‌چیزدانی و همه‌کارتوانی گردد.

برداشت و قرائت غالب از سیاست در جامعه‌ی ما، همه‌کارگی و همه‌دانی، فیلسوفی و عارفی، مشتاقی و معشوقی و خداوندگاری است. این تفسیر از سیاست از آن هیولای ناجی‌نمایی ساخته است قدبرافراشته و آشفته، سردرزمین‌برده و سودای‌آسمان‌درسرداشته، هزاردستان‌یی که به مصداق «من آن ام که رستم بود پهلوان!» در همه‌ی پیشینه‌های متصور افتخار چنگ زده است.

چنین هیولای سیری‌ناپذیریی نه تاب نقد دارد نه توان اصلاح، نه روی مهربانی نه صفای لبخند. او بی‌سروته است و در همه جا دست‌یی دارد. بر اصلاح هر امر مدعی و در افساد هر امر عامل است. از این روست که همچنان کوروش‌منشی و خودکوروش‌پنداری در سیاست ما حاکم است و سیاست‌مداران‌مان گمان می‌برند به فرمان همایونی‌شان، فرهنگ و هنر و اندیشه بر سبیل و صراط خواهند شد و در برابر دیدگان سیاست، خوش‌رقصی خواهند نمود! در حال‌یی که واقعیت این است که فرهنگ مدت‌هاست بر سیاست شوریده، هنر سالیان‌یی‌ست که دست رد بر سینه‌ی سیاست زده و اندیشه نیز اساسا او را به هیچ گرفته است و این آشفته‌گی از اشتهای سیری‌ناپذیر سیاست حاصل آمده است.

به رغم عیان بودن این آشفته‌گی، تفسیر غالب در جامعه‌ی عمومی و خصوصی ما از سیاست، هم‌چنان فربه است و از همین روست که همه‌ی امیدها برای تغییر و تحول بنیادین در عرصه‌های مختلف به یک فعل سیاسی یعنی «انتخابات» و «موج تغییر مدیران» گره می‌خورد. این گره‌خوردگی به روشنی گویای آن است که راه دیگریی برای تحول نمی‌یابیم و این عدم دریافت راه دیگر، نشان‌دهنده‌ی آن است که سیاست بیش از آن چه گمان داریم فربه و گسترده شده است و در یک چاقی مزمن مشرف به موت، همه‌گان را به گیجی و سردرگمی افکنده است.

فراگیری و گسترده‌گی و فربه‌گی قرائت غالب از سیاست، خود بزرگ‌ترین مانع نجات و خروج از این درد عتیق و جدید است. عتیق از آن روست که صبغه و سابقه‌ی تاریخی و پیشینه‌ی سیاست‌زده‌گی و روح فرمان‌داری و فرمان‌بری در سرزمین ما، پشتیبان چنین نگرش‌یی است و جدید از آن روست که فربه گشتن سیاست در دنیای مدرن، اشکال و زوایایی مختص خود یافته، به گونه ای که مدرنیته در ظاهرترین نمود خویش، سیاست‌زاده است.

مداخله‌ی سیاست در همه‌ی امور در جان ما چنان ریشه دوانده که گاه در مقام مطالبه‌ی عمومی غالب ایستاده است؛ چونان که گویا دست‌ازسیاست‌شستن هم راه مطمئن‌یی برای تطهیر آلوده‌گی های سیاست همه‌کاره نیست و از این روست که ایرانیان به امید تغییر و تحول در فرهنگ و اندیشه و هنر هم، امید در سیاست می‌جویند و شفاعت اصلاح این همه را از سیاست‌مداران خواهان اند که خود هزار مسأله‌ی نظری و عملی دارند. طرفه آن که گاه پا را از این نیز فراتر نهاده و چتر فربه سیاست را بر دین می‌نهیم و اصلاح نقصان‌های معرفتی و عملی جامعه‌ی اسلامی را که مرتبط با تربیت خانواده‌گی و حوزه‌های دینی و کرسی‌های تبلیغ و ترویج و پژوهش آیینی است، در آشفته‌بازار سیاست می‌جوییم.

این نوشتار در مقام بیان انفصال تام میان این امور نیست بلکه بی‌شک میان این امور نسبت‌های درخوریی وجود دارد و تعریف این نسبت‌ها گرچه کار بسیار مهم‌یی است اما بر خلاف نظر بسیاریی از مدعیان، سیاست به‌تنهایی نه در چنین جای‌گاه‌یی است و نه چنین توان و حدیی را می‌توان برای‌ش قائل شد؛ این امر نیازمند مشارکت و حضور همه‌ی صاحبان و اهالی اندیشه، فرهنگ ، هنر و سیاست است و سیاست در این راه تنها می‌تواند دعوت‌کننده و آغازگر گفتمان تعیین نسبت‌های میان این امور باشد تا هر امر در جای خود نشیند و عدالت میان این امور مستقر گردد.

در همین رابطه یک تفسیر ممکن از هشت سال اصلاحات این است که برخی از سوءمدیریت‌ها وجود داشت و فرصت‌طلبان از فضای آزاد سوءاستفاده‌هایی کردند که به برانگیخته شدن احساسات و نگرانی‌های دین‌مدارانه‌ منتج شد و  اکثریت مردم ایران در انتخابات سال 1384 بیشتر با دغدغه‌هایی دینی روی به سیاست کردند، در حال‌یی که در سال 1392 این دغدغه‌ها بیشتر رنگ و بوی اقتصادی، فرهنگی، هنری و سیاست خارجی داشت. حال می‌توان گفت در موجه بودن دغدغه‌های سیاست خارجی جهت روی آوردن به سیاست جای چون‌وچرا نیست اما رفع همه‌ی دغدغه‌های فرهنگی، دینی، هنری و اقتصادی را در سیاست جستن، نشانه‌ی ناخوش‌آیندیی است از سیاست فربه‌یی که در تار و پود ما دمیده است تا بدان جا که برای رهایی از سیاست فربه، دست به دامان سیاست فربه شده‌ایم!

2. بهره‌برداران و روزی‌خوران سیاست فربه

 

از تفسیر غالب از سیاست که گذر نماییم باید بدانیم که هر امر صاحبان و مدعیان خود را دارد که بدان خو گرفته و تا پای جان بر عادت کج خویش ایستاده اند و در این کجی تا ثریا نیز خواهند رفت. صاحبان سیاست فربه که عمریی را در فربه‌گی سیاست به سر برده‌اند دومین مانع جدی این خروج هستند. موانع‌یی هوش‌مند که برای مقابله با این خروج هر روز طرح‌یی نو در می‌افکنند و بر «ایستایی» نام «اقتدار» و «مقاومت» می‌زنند.

عدم تغییر و تحول ویژه‌گی و خواست این افراد است و چه بسا هیچ راه‌یی برای متقاعد ساختن و دیالوگ با اینان نباشد. شاید تنها راه آن است که صاحبان و ذی‌نفعان سیاست فربه به همان‌جا روند که خود سیاست فربه می‌رود! آنان در یک سیاست اعتدالی جایی ندارند چرا که حاضر به تغییر منش خویش نبوده و هر چند به مصالح‌یی ذیل چتر اعتدال آیند اما در عمل هم‌چنان  سیاست را فربه‌تر ساخته و به مضامین سیاست فربه عمل خواهند نمود و چونان ساز ناکوک‌یی خواهند بود در دامان سیاست معتدلی که در اندیشه‌ی خروج از فربه‌گی است.

3. ساختارهای فربه سیاست

سومین مانع کلان‌یی که در برابر این خروج مقاومت می‌نماید، ساختارهای فربه‌یی است که در سیاست ایجاد شده و هم نگرش غالب اشاره‌شده در بند یک و هم خواست طالبان سیاست فربه بیان‌شده در بند دو را صورت‌یی نهادینه و ساختاری داده است. ساختارهایی که برخی‌شان شکل قانونی به خود گرفته و تغییر و تحول در آنان نه آسان و نه کار یک‌شبه و یک‌ساله است. سیاست فربه برای تضمین و تداوم فربه‌گی خویش، ساختارهایی آفریده است که در مواقع اراده‌ی خروج، چونان وضع‌یی که در آن ایستاده‌ایم، این خروج منتفی و ممنوع گردد. مقتضی وجود و بقای این ساختار، دخالت بی‌حدوحصر سیاست در همه‌ی امور است و اگرچه تغییر نوع نگرش و تفسیر از سیاست و تغییر سیاست‌مداران می‌تواند تا حدیی و به صورت موقت از فربه‌گی سیاست بکاهد اما این تغییر به‌تنهایی در برابر تأثیر افزاینده‌ی این ساختارها ناکام خواهد ماند. در این صورت تلاش هوش‌مندانه در جهت تغییر قانونی این ساختارها و در انداختن ساختارها و سازمان‌هایی متناسب با سیاست اعتدالی، و رسوخ دادن تفکرات و اندیشه‌های مصلح سیاست فربه در عرف و فرهنگ جامعه، راه‌کاریی دشوار و بسیار سهمگین و سخت، اما ناگزیر است.

کوتاه سخن آن که جامعه‌ی ما آن چنان که عزم خروج از سیاست فربه کرده و به ندای بلند بر این باور فریاد زده است می‌بایست از سه سد بلند «تفسیر فربه از سیاست» ، «طالبان سیاست فربه» و «ساختارهای فربه سیاست» عبور نماید. ان‌شاءالله!


مشکلات علی علیه السلام

شهید مرتضی مطهری / ویرایش‌شده و کوتاه‌شده

علی علیه السلام در دوران خلافت خلفا هیچ‌گاه از بیان این مطلب که خلافت حق طلق اوست خودداری نمی‌کرد. بعد از کشته شدن عثمان در اثر یک انقلاب خونین، آن‌گاه که مردم به خانه علی ریختند و دور او را گرفتند و اصرار فراوان کردند که با او بیعت کنند تا وی زمام امور را به دست گیرد، علی علیه السلام امتناع کرده و فرمود:
«دعونی و التمسوا غیری» مرا رها کنید و دنبال کس دیگر بروید.
سپس برای این‌که کس‌یی تصور نکند که - العیاذ بالله - امام خود را لایق خلافت، و بعد از پیغمبر، شایسته‌ترین فرد برای زمام‌داری نمی‌داند توضیح می دهد که اوضاع فوق العاده آشفته است و یک آینده آشفته تر در جلوی ماست:
«فانا مستقبلون امرا له وجوه و الوان» ما جریانی را در پیش داریم که این جریان مشتبه است، رنگهای مختلف و چهره های گوناگون دارد، ما یک آینده روشنی در پیش نداریم، آینده ای داریم با چند چهره و چند رنگ مختلف
«و ان الآفاق قد اغامت» افقها را مه گرفته است و انسان جلوی چشم خودش را هم نمی‌بیند
«و المحجة قد تنکرت» شاه‌راه به صورت کوره‌راه در آمده و ناشناخته است و مردم دیگر شاه‌راه را تشخیص نمی‌دهند
«و اعلموا ان ان اجبتکم رکبت بکم ما اعلم» این را هم بدانید که اگر من زمام خلافت را به دست گیرم، آنچنان رفتار می‌کنم که خودم می‌دانم نه آن‌چنان که شما می‌خواهید
و در آخر فرمود: مرا به حال خودم بگذارید، فعلا اگر من مثل گذشته وزیر باشم بهتر است از اینکه امیر باشم. این جمله‌ها نشان می‌دهد که علی علیه السلام مشکلات فراوان‌یی را در دوره‌ی خلافت خود پیش‌بینی می‌کرد.
1. مشکل کشته شدن عثمان (مشکل نفاق)
اولین مشکلی که وجود داشت و علی بر زمینه آن می فرمود:آینده بسیار مبهمی در پیش داریم، داستان کشته شدن عثمان بود.علی وارث خلافتی می شد که خلیفه قبل از او را انقلابیونی که انقلاب کرده اند کشته اند،حتی اجازه دفن او را هم نمی دهند و اعتراضات فراوانی دارند.حال این گروه انقلابی به علی پیوسته است. مردم دیگر چه نظری دارند؟ همه مردم که مثل این انقلابیون فکر نمی کنند، و خود علی فکرش نه با انقلابیون می خواند و نه با مخالفین انقلابیون و نه با عامه مردم.
از یک طرف عثمان است و اطرافیان عثمان و آنهمه اجحافها و بی عدالتیها و ستمگریها و آنهمه اعطاء امتیازات به خویشاوندها،و از طرف دیگر گروههایی خشمناک و عصبانی از حجاز و مدینه و بصره و کوفه و مصر، از همه جا آمده اند معترض و منتقد. عثمان هم تسلیم نمی شود. علی سفیر است میان انقلابیون و عثمان، که این هم جریان عجیبی دارد.علی با روش عثمان مخالف است و در عین حال مخالف است که باب خلیفه کشی باز شود، نمی خواهد خلیفه را بکشند که باب فتنه بر روی مسلمین باز گردد،که این داستان مفصلی دارد. نسبت به عثمان منتقد است و کوشش دارد او را از راهی که می رود منصرف کند و به راه راست بیاورد، بلکه آتش انقلابیون خاموش شود و فتنه بخوابد.نه عثمان و طرفداران عثمان حاضر شدند[از راه خود منصرف شوند]و نه انقلابیون دست از انقلاب خودشان برداشتند.نتیجه اش همین شد.
علی می دانست که مساله قتل عثمان مساله ای خواهد بود [که موجب فتنه خواهد شد] خصوصا با توجه به این نکته بسیار عجیب که ما فقط امروز می بینیم علمای اجتماع یعنی جامعه شناسان و مورخین محققی که در تاریخ اسلام مطالعه کرده اند آن را کشف کرده اند-و می بینیم نهج البلاغه هم این مطلب را توضیح می دهد-که در قتل عثمان بعضی از طرفداران خود عثمان نیز دست داشتند، آنها هم می خواستند عثمان کشته شود،فتنه در دنیای اسلام بپا گردد و آنها از این آب گل آلود استفاده کنند. مخصوصا معاویه در قتل عثمان کاملا دست داشت،باطنا کوشش می کرد این فتنه بالا بگیرد،عثمان کشته شود تا او از کشته شدن عثمان بهره برداری کند.
مخالفان علی با مخالفان پیغمبر این تفاوت را داشتند که مخالفان پیغمبر عده ای بودند کافر و بت پرست و در زیر شعار بت پرستی با پیغمبر مبارزه می‌کردند،منکر خدا و توحید بودند و انکار خدا و توحید را هم علنی می گفتند، تحت شعار «اعل هبل »زنده باد هبل، با پیغمبر مبارزه می کردند، پیغمبر هم شعار روشنی داشت: «الله اعلی و اجل »از همه بزرگتر خداست. اما علی با یک طبقه دانای بی دین مواجه شده است که متظاهر به اسلام اند ولی مسلمان واقعی نیستند، شعارهایشان شعارهای اسلامی است و هدفهایشان بر ضد اسلام. پدر معاویه که ابوسفیان است در زیر شعار «اعل هبل »به جنگ پیغمبر می آید،لهذا کار پیغمبر در مبارزه با او آسان است.
پسرش معاویة بن ابی سفیان همان روح ابو سفیانی و همان هدفهای ابو سفیانی را دارد اما در زیر شعار آیه قرآن «من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا» هر کسی که مظلوم کشته شد خدا برای اولیاء او(خویشاوندان نزدیک او)یک قدرتی داده است، حق داده است که خون مقتول خودشان را مطالبه کنند. شعار، خیلی شعار خوبی است.حال کسی نیست که از معاویه بپرسد که ولی شرعی خون عثمان کیست؟ یک کسی که در چهار شت بالاتر با تو انتساب پیدا می کند، مطالبه خون او به تو چه مربوط است؟!عثمان پسر دارد، خویشاوندان نزدیکتر از تو دارد،و ثانیا به علی چه مربوط که عثمان کشته شده است؟! اما یک مرد دغلبازی مثل معاویه به این حرفها کاری ندارد،او می خواهد از این وسیله استفاده کند.
معاویه قبلا به جاسوسهای خود در اطراف عثمان سپرده بود که هر وقت خلیفه کشته شد، فورا پیراهن خون آلود او را برای من به شام بفرستید. تا عثمان کشته شد نگذاشتند که خون پیراهن او خشک بشود، همان پیراهن خون آلود را با انگشت زن عثمان فرستادند برای معاویه.دیگر معاویه قند در دلش آب می شد. دستور داد انگشتهای بریده زن عثمان را کنار منبرش آویزان کردند:«ایها الناس!دنیا را ظلم گرفت، اسلام از دست رفت،این انگشتهای بریده زن خلیفه است». و دستور داد پیراهن عثمان را روی چوبی بلند کردند و بردند در مسجد یا جای دیگر. خودش رفت آنجا نشست، شروع کرد به گریه کردن بر خلیفه مظلوم.مدتها روضه عثمان در شام خواند و از مردم اشک گرفت و مردم را آماده کرد که برویم برای خونخواهی عثمان. از چه کسی خون عثمان را باید بگیریم؟ از علی باید بگیریم،علی با این انقلابیون که با او بیعت کردند همدست بود، اگر همدست نبود چرا اینها الآن در لشکر علی هستند؟ این یک مشکل بزرگ. دو جنگ جمل و صفین را همین مشکل از طرف اشخاص بدخواه به وجود آورد. این دو جنگ به این بهانه بپا شد.
2. انعطاف ناپذیری در اجرای عدالت
مشکلات دیگری علی علیه السلام داشت که مربوط به روش خودش بود از یک جهت،و تغییری که مسلمین پیدا کرده بودند از جهت دیگر. علی مردی بود انعطاف ناپذیر. بعد از پیغمبر سالها بود که جامعه اسلامی عادت کرده بود به امتیاز دادن به افراد متنفذ،و علی علیه السلام در این زمینه یک صلابت عجیبی نشان می داد.
می گفت: من کسی نیستم که از عدالت یک سر مو منحرف شوم.حتی اصحابش می آمدند می گفتند: آقا!یک مقدار انعطاف داشته باشید.می گفت: «اتامرونی ان اطلب النصر بالجور...و الله ما اطور به ما سمر سمیر» (5) از من تقاضا می کنید که پیروزی و موفقیت در سیاست را به قیمت ستمگری و پایمال کردن حق مردم ضعیف به دست آورم؟!...به خدا قسم تا شبی و روزی در دنیا هست،تا ستاره ای در آسمان در حرکت است،چنین چیزی عملی نیست.
3. صراحت و صداقت در سیاست
مشکل سوم خلافت او مساله صراحت و صداقت او در سیاست بود که این را هم باز عده ای از دوستانش نمی پسندیدند، می گفتند:«سیاست اینهمه صداقت و صراحت بر نمی دارد،یک مقدار خدعه و دغلبازی هم باید در آن قاطی کرد. چاشنی سیاست دغلبازی است » (اینهایی که عرض می کنم تمامش در نهج البلاغه است)و حتی بعضی می گفتند:علی سیاست ندارد، معاویه را ببین چقدر سیاستمدار است!
امام در پاسخ فرمود: به خدا قسم اشتباه می کنید، معاویه از من زیرکتر نیست،او دغلباز است، فاسق است، من نمی خواهم دغلبازی کنم،من نمی خواهم از جاده حقیقت منحرف شوم،فسق و فجور مرتکب بشوم. اگر نبود که خدای تبارک و تعالی دغلبازی را دشمن می دارد، آنوقت می دیدید که زرنگترین مردم دنیا علی است. دغلبازی فسق است،فجور است، و این گونه فجورها کفر است و من می دانم که هر فریبکاری در قیامت محشور می شود در حالی که یک پرچمی دارد(ظاهرا مقصود این است که فریب خوردگان هم در زیر پرچم فریب دهنده هستند).
4. خوارج، مشکل اساسی علی علیه السلام
در زمان پیغمبر اکرم،طبقه ای که پیغمبر اکرم به وجود آورد، صرفا طبقه ای نبود که یک انقلاب بپا شود و عده ای در زیر پرچمی جمع بشوند. پیغمبر طبقه ای را تعلیم داد،متفقهشان کرد،قدم به قدم جلو آورد، تعلیم و تربیت اسلامی را تدریجا در روح اینها نفوذ داد.
پیغمبر سیزده سال در مکه بود،انواع زجرها و شکنجه ها و رنجها از مردم قریش متحمل شد ولی همواره دستور به صبر می داد.هر چه اصحاب می گفتند: یا رسول الله!آخر اجازه دفاع به ما بدهید، ما چقدر متحمل رنج بشویم،چقدر از ما را اینها بکشند و زجرکشمان کنند، چقدر ما را روی این ریگهای داغ حجاز بخوابانند و تخته سنگها را روی سینه های ما بگذارند، چقدر ما را شلاق بزنند، پیغمبر اجازه جهاد و دفاع نمی داد.
در آخر فقط اجازه مهاجرت داد که عده ای به حبشه مهاجرت کردند،و مهاجرت سودمندی هم بود.پیغمبر در مدت این سیزده سال چه می کرد؟ تربیت می کرد،تعلیم می داد، یعنی هسته اصلی اسلام را به وجود می آورد. آن عده ای که شاید هنگام مهاجرت حدود هزار نفر بودند، عده ای بودند که با روح اسلام آشنا بودند و اکثریت آنها تربیتشان هم تربیت اسلامی بود. شرط اولی یک نهضت، وجود یک کادر تعلیمی و تربیتی است که از یک عده افراد تعلیم داده شده و تربیت شده و آشنا با اصول و هدف و تاکتیک مرام به وجود آمده باشد. اینها را می شود به صورت یک هسته مرکزی به وجود آورد و بعد دیگران که ملحق می شوند شاگردهای اینها باشند و خودشان را با اینها تطبیق بدهند. سر موفقیت اسلام این بود.
بنا بر این تفاوتهای میان وضع علی علیه السلام و وضع پیغمبر صلی الله علیه و آله یکی این بود که پیغمبر با مردم کافر، یعنی با کفر صریح، با کفر مکشوف و بی پرده روبرو بود، با کفری که می گفت من کفرم،ولی علی با کفر در زیر پرده یعنی با نفاق روبرو بود،با قومی روبرو بود که هدفشان همان هدف کفار بود اما در زیر پرده اسلام، در زیر پرده قدس و تقوا، در زیر لوای قرآن و ظاهر قرآن.و تفاوت دوم این بود که در دوره خلفا، مخصوصا در دوره عثمان،آن مقداری که باید و شاید دنبال تعلیم و تربیتی را که پیغمبر گرفته بود نگرفتند. فتوحات اسلامی زیادی صورت گرفت. فتوحات به تنهایی کاری نمی تواند بکند. پیغمبر سیزده سال در مکه ماند و اجازه نداد که مسلمین حتی از خودشان دفاع کنند، چون افراد هنوز لایق این دفاع و جهاد نبودند.
اگر دست به جهاد و فتوحات هم باید زد،به تناسب توسعه فرهنگ و ثقافت اسلامی است، یعنی همین طور که از یک طرف فتوحات تازه می شود باید به موازات آن، فرهنگ و ثقافت اسلامی هم توسعه پیدا کند، مردمی که به اسلام می گروند و حتی آنها که مجذوب اسلام می شوند، اصول و حقایق و اهداف اسلام، پوسته و هسته اسلام، همه اینها را بفهمند و بشناسند. ولی در اثر این غفلتی که در زمان خلفا صورت گرفت، یکی از پدیده های اجتماعی که در دنیای اسلامی رخ داد این بود که طبقه ای در اجتماع اسلامی پیدا شد که به اسلام علاقه مند بود، به اسلام مؤمن و معتقد بود اما فقط ظاهر اسلام را می شناخت، با روح اسلام آشنا نبود،طبقه ای که هر چه فشار می آورد فقط روی مثلا نماز خواندن بود نه روی معرفت، نه روی شناسایی اهداف اسلامی.یک طبقه مقدس مآب و متنسک و زاهد مسلک در دنیای اسلام به وجود آمد که پیشانیهای اینها از کثرت سجود پینه بسته بود، کف دستها و سر زانوهای اینها از بس که در روی زمینها(نه در روی فرشها) سرها را به سجده گذاشته بودند و دستها و زانوها را روی خاکها و شنها قرار داده بودند و سجده های!600 بسیار طولانی(یک ساعته و دو ساعته و پنج ساعته)کرده بودند پینه بسته بود.
وقتی که علی علیه السلام ابن عباس را سراغ اینها فرستاد آنگاه که همینها علیه علی علیه السلام طغیان و شورش کرده بودند،هنگامی که آمد خبر آورده، این طور توضیح داد: «لهم جباه قرحة لطول السجود». پیشانیهایشان از کثرت سجده مجروح شده است،«و اید کثفنات الابل »دستهایی که مثل زانوی شتر پینه بسته است. «علیهم قمص مرحضة »لباسهای کهنه زاهد مآبانه به تن دارند،«و هم مشمرون» از همه بالاتر قیافه مصمم و تصمیم قاطع اینهاست.حالا آب بیار حوض پر کن!
یک چنین طبقه ای،یعنی طبقه متنسک جاهل،طبقه متعبد جاهل، طبقه خشکه مقدس در دنیای اسلام به وجود آمد که با تربیت اسلامی آشنا نیست ولی علاقه مند به اسلام است،با روح اسلام آشنا نیست ولی به پوست اسلام چسبیده است،محکم هم چسبیده است.
یک مردمی خشن، جفاة، فظ غلیظ القلب، ولی روحیه هایی پست، مردمانی برده صفت،روحشان آقا نیست، در روح اینها آقایی وجود ندارد، از اراذل مردم هستند،معلوم نیست از کدام گوشه ای پیدا شده اند،یکی از این گوشه آمده،یکی از آن گوشه(یک مردم بی بنه ای، یک مردم بی بوته ای،معلوم نیست از کجا آمده اند، مردمی که تازه باید بیایند در کلاس اول اسلام بنشینند و درس اسلام را یاد بگیرند، سواد ندارند، معلومات ندارند،قرآن را نمی دانند چیست، معنی قرآن را نمی فهمند، سنت پیغمبر را نمی فهمند) اینها باید تعلیم بشوند،تربیت بشوند، اینها تعلیم و تربیت اسلامی پیدا نکرده اند. اینها جزء مهاجرین و انصار که پیامبر آنها را تربیت کرد که نیستند،یک مردمی[هستند]که تربیت اسلامی ندارند.
علی علیه السلام در شرایطی خلافت را به دست می گیرد که چنین طبقه ای هم در میان مسلمین وجود دارد و در همه جا هستند،در لشکریان خودش هم از این طبقه وجود دارند. جریان جنگ صفین و حیله معاویه و عمرو عاص-که مکرر شنیده اید-پیش می آید.آن ساعتی که اینها احساس می کنند که دارند شکست می خورند و شکستشان شکست نهایی است، نقشه می کشند که از همین طبقه استفاده کنند. دستور می دهند قرآنها را بالای نیزه می کنند: ایها الناس!همه ما اهل قرآنیم، همه ما اهل قبله هستیم،چرا می جنگید؟ اگر می خواهید بجنگید پس بیاید این قرآنها را بزنید.
فورا همین طبقه دست از جنگ کشیدند، گفتند ما با قرآن نمی جنگیم.آمدند خدمت علی علیه السلام که دیگر قضیه حل شد، قرآن به میان آمد،حالا که قرآن به میان آمده دیگر جنگ معنی ندارد.علی فرمود: مگر شما نمی دانید که از روز اول سخن من به اینها این است که بیایید ما بر اساس قرآن حکومت و قضاوت کنیم، ببینیم حق با کیست؟اینها دروغ می گویند، اینها قرآن را به میان نیاورده اند، جلد و کاغذ قرآن را سپر قرار داده اند برای اینکه بعد باز علیه قرآن قیام کنند،اهمیت ندهید، من امام شما هستم، من قرآن ناطق شما هستم، بزنید بروید جلو.گفتند: عجب!چه حرفها می زند؟ !ما تا به حال تو را آدم خوبی می دانستیم و می گفتیم تو آدم خوبی هستی،معلوم شد تو هم آدم جاه طلبی هستی، یعنی ما برویم با قرآن بجنگیم؟!خیر، نمی جنگیم، بسیار خوب، شما نجنگید.
مالک اشتر مشغول پیشروی بود. گفتند: فورا فرمان بده که مالک اشتر برگردد که دیگر جنگ با قرآن روانیست.فشار زیاد آوردند.علی علیه السلام پیغام داد مالک برگرد. مالک بر نگشت، گفت: آقا اجازه بدهید، یکی دو ساعت دیگر بیشتر باقی نمانده است، شکست نهایی نصیب اینها می شود.آمدند که مالک بر نمی گردد.
گفتند: یا مالک را برگردان یا همین جا با این شمشیرهای خودمان(بیست هزار نفر بودند)قطعه قطعه ات می کنیم. تو داری با قرآن می جنگی؟! علی پیغام داد،مالک اگر می خواهی علی را زنده ببینی برگرد.قضیه حکمین پیش آمد، گفتند: دو نفر حکم(داور)معین کنیم،حالا دیگر قرآن به میان آمده.بسیار خوب،داور معین کنیم. آنها عمرو عاص شیطان را معین کردند.علی،ابن عباس عالم دانشمند زیرک را پیشنهاد کرد.گفتند. خیر، ابن عباس پسر عمویت است، قوم و خویش توست، ما باید کسی را انتخاب کنیم که با تو قوم و خویش نباشد.فرمود: مالک اشتر. گفتند: نه،ما مالک!602 اشتر را قبول نداریم. چند نفر دیگر را هم قبول نکردند.گفتند:ما فقط ابو موسی اشعری را قبول داریم.حالا ابو موسی کیست؟ آیا جزء لشکریان علی است؟نه، ابو موسی کسی است که قبلا حاکم کوفه بوده و علی علیه السلام او را از حکومت کوفه معزول کرده است. یک آدمی است که اصلا در دلش با علی علیه السلام دشمنی دارد. ابو موسی را آوردند. ابو موسی هم گول عمرو عاص را خورد و آن حقه ای که به بازی شبیه تر بود از امر جدی و مکرر شنیده اید رخ داد.
وقتی که فهمیدند گول خورده اند، گفتند اشتباه کردیم.حالا که می گویند اشتباه کردیم، اقرار آن اشتباهشان اشتباه دیگری است.نگفتند اشتباه کردیم آن روزی که از جنگ با معاویه ست برداشتیم و ما باید می جنگیدیم، این، جنگ با قرآن نبود، جنگ له قرآن بود نه علیه قرآن. گفتند:نه، آن درست بود. و نگفتند اشتباه کردیم که ابو موسی را معین کردیم،باید تسلیم ابن عباس می شدیم یا مالک اشتر را می فرستادیم.
گفتند: اساسا اینکه ما قبول کردیم در دین خدا دو تا انسان بیایند داوری کنند کفر است.در قرآن می فرماید: «ان الحکم الا لله» حکم منحصرا مال خداست. چون قرآن گفته حکم منحصرا مال خداست،هیچ انسانی حق داوری ندارد.پس اساسا داور معین کردن،کفر و شرک بوده است. همه مان کافر شدیم. ما که توبه کردیم: «استغفر الله ربی و اتوب الیه ». آمدند سراغ علی: علی!تو هم که مثل ما کافر شدی،تو هم استغفار کن. (حالا ببینید مشکل چیست؟معاویه مشکل علی است یا این خشکه مقدس ها؟) عمروعاص مشکل علی است یا این خشکه مقدس ها؟)فرمود: شما اشتباه می کنید، حکمیت کفر نیست، معنی آیه را شما نمی دانید، «ان الحکم الا لله »یعنی قانون فقط از ناحیه خدا باید وضع بشود یا کسی که خدا به او اجازه داده است. ما که نخواستیم کسی دیگر بیاید برایمان قانون معین کند. ما گفتیم قانون، قانون قرآن، دو نفر بیایند مطابق قرآن داوری کنند،خدا که نمی آید در اختلافات افراد داوری کند!گفتند:حرف همین است و همین. علی فرمود: من هرگز گناهی را که مرتکب نشده ام اقرار نمی کنم و هرگز چیزی را که خلاف شرع نیست نمی گویم خلاف شرع بوده است. من چطور بیایم به خدا و پیغمبر دروغ ببندم،بگویم حکم قرار دادن، داور قرار دادن در اختلافات، خلاف شرع و کفر است، خیر، کفر نیست، شما هر کاری می خواهید بکنید.
رفتار علی علیه السلام با خوارج
راهشان را با علی علیه السلام جدا کردند. فرقه ای شدند به نام «خوارج »یعنی شورشیان بر علی.اینها شروع کردند خون دل به دل علی وارد کردن. و علی تا وقتی که اینها قیام مسلحانه نکرده بودند با آنها مدارا کرد حد اکثر مدارا،حتی حقوق اینها را از بیت المال قطع نکرد، آزادی اینها را محدود نکرد. جلوی چشم دیگران می آمدند به او جسارت و اهانت می کردند و علی حلم می ورزید.علی بالای منبر صحبت می کرد،یکی از اینها پارازیت می داد. روزی علی بالای منبر بود،شخصی سؤالی کرد، علی بالبداهه یک جواب بسیار عالی به او داد که اسباب حیرت و تعجب همه شد و شاید همه تکبیر گفتند. یکی از این خارجیها آنجا بود، گفت: «قاتله الله ما افقهه »خدا بکشد این را،چقدر ملاست؟!اصحابش خواستند که بریزند به سر او، فرمود: چکارش دارید؟یک فحشی به من داده، حد اکثر این است که یک فحشی به او بدهید،نه، کاری به او نداشته باشید.
علی مشغول نماز خواندن است،نماز جماعت می خواند، در حالی که خلیفه مسلمین است(این چه حلمی است از علی؟!). اینها به علی اقتدا که نمی کردند، می گفتند علی مسلمان نیست،علی کافر و مشرک است. در حالی که علی مشغول قرائت حمد و سوره بود،یکی از اینها به نام ابن الکواب آمد با صدای بلند این آیه قرآن را خواند که:
«و لقد اوحی الیک و الی الذین من قبلک لئن اشرکت لیحبطن عملک»  ای پیغمبر! به تو وحی شده است و به پیغمبران پیشین هم وحی شده است،اگر تو هم مشرک بشوی تمام اعمالت هدر رفته است، یا آن پیغمبران هم اگر مشرک بشوند تمام اعمالشان هدر رفته است.
این آیه را خواند، خواست بگوید: علی!ما قبول داریم که اولین مسلمان تو هستی، سابقه ات در اسلام چنین است، خدماتت چنین است، عبادت چنین است،اما چون مشرک شدی و برای خدا شریک قائل شدی، در نزد خدا هیچ اجری نداری. علی چگونه رفتار می کند؟علی به حکم اینکه «و اذا قری ء القرآن فاستمعوا له و انصتوا» یعنی هر وقت دیدید قرآن می خوانند استماع کنید، گوش کنید، تا او شروع کرد به خواندن این آیه،سکوت کرد و گوش کرد.وقتی که تمام کرد، نماز را ادامه داد. تا ادامه داد، دو مرتبه همان آیه را تکرار کرد.باز علی سکوت کرد و آیه او را گوش کرد وقتی او تمام کرد،نماز را ادامه داد. بار سوم یا چهارم که او شروع کرد، دیگر علی اعتنا نکرد و این آیه را خواند که «فاصبر ان وعد الله حق و لا یستخفنک الذین لا یوقنون» و نمازش را ادامه داد.
اصول مذهب خوارج
آیا خوارج به این مقدار قناعت کردند؟ اگر قناعت می کردند،مشکل بزرگی برای علی نبودند. کم کم دور هم جمع شدند، جمعیت و حزبی تشکیل دادند بلکه فرقه ای تشکیل دادند، یک فرقه اسلامی(اینکه می گویم «اسلامی »نه واقعا جزء مسلمانان هستند، اینها از نظر ما کافرند)و مذهبی در دنیای اسلام ابداع کردند، برای مذهب خودشان اصول و فروعی ساختند، گفتند: کسی از ماست که اولا معتقد باشد که هم عثمان کافر است،هم علی، هم معاویه، و هم کسانی که به حکمیت تسلیم شدند، خود ما هم کافر شدیم ولی ما توبه کردیم، و فقط هر کسی که توبه کند مسلمان است. همچنین گفتند: امر به معروف و نهی از منکر شرط ندارد، در مقابل هر امام جائر و هر پیشوای ظالمی در هر شرایطی باید قیام کرد و لو با یقین به اینکه قیام بی فایده است.این هم یک چهره خشن عجیبی به اینها داد.
اصل دیگری که برای مذهب خودشان تاسیس کردند که باز حاکی از تنگ نظری و جهالت اینها بود،این بود که گفتند: اساسا عمل جزء ایمان است و ایمان منفک از عمل نداریم.مسلمان به گفتن: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله  »مسلمان نیست. مسلمان اگر نمازش را خواند،روزه اش را گرفت، شراب نخورد، قمار نکرد، زنا نکرد، دروغ نگفت، و اگر از هر گناه کبیره ای پرهیز کرد، تازه اول اسلامش است. و اگر مسلمان یک دروغ بگوید،اصلا او کافر است، نجس است و مسلمان نیست.اگر یک بار غیبت کند یا شراب بخورد،از دین اسلام خارج است. مرتکب کبیره را از دین اسلام خارج دانستند. نتیجه این شد که فقط خودشان(این مقدسها)در دنیا مسلمانند، [گویی می گفتند]در زیر این قبه آسمان غیر از ما دیگر مسلمانی وجود ندارد.و یک سلسله اصول دیگر که برای خودشان ساختند.
چون یکی از اصول خوارج این بود که امر به معروف و نهی از منکر واجب است و هیچ شرطی هم ندارد و در مقابل هر امام جائری باید قیام کرد و علی علیه السلام را جزء کفار می دانستند، گفتند پس راهی نمانده غیر از اینکه ما باید علیه علی قیام کنیم.ناگهان در بیرون[شهر]خیمه زدند و رسما یاغی شدند. در یاغی شدنشان هم از اصول بسیار خشک و خشنی پیروی می کردند،می گفتند: دیگران مسلمان نیستند، چون مسلمان نیستند، از آنها نمی توانیم زن بگیریم و به آنها نباید زن بدهیم،ذبایح آنها(یعنی گوشتی که آنها ذبح می کنند)حرام است،از قصابی آنها نباید بخریم،و بالاتر اینکه کشتن زنان و اطفال آنها جایز است.
آمدند بیرون[شهر]. چون همه مردم دیگر را جایز القتل می دانستند شروع کردند به کشتار و غارت کردن.وضع عجیبی شد. یکی از صحابه پیغمبر با زنش می گذشت در حالی که آن زن حامله بود.از او خواستند که از علی تبری بجوید.این کار را نکرد. کشتندش، شکم زنش را هم با نیزه دریدند،گفتند شما کافرید. و همینها از کنار یک نخلستان می گذشتند(نخلستان متعلق به کسی بوده که مال او را محترم می دانستند) یکی از اینها دست برد و یک خرما به دهانش گذاشت.چنان به او نهیب زدند که خدا می داند.گفتند: به مال برادر مسلمانت تجاوز می کنی؟!
برخورد علی علیه السلام با خوارج
کارشان به جایی کشید که علی علیه السلام آمد در مقابل اینها اردو زد.دیگر نمی شد آزادشان گذاشت. ابن عباس را فرستاد برود با آنها سخن بگوید. همانجا بود که ابن عباس برگشت گفت: پیشانیهایی دیدم پینه بسته از کثرت عبادت،کف دستها مثل زانوی شتر است، پیراهنهای کهنه زاهد مآبانه و قیافه های بسیار جدی و مصمم.ابن عباس کاری از پیش نبرد. خود علی علیه السلام رفت با آنها صحبت کرد. صحبتهای حضرت مؤثر واقع شد. از آن عده که دوازده هزار نفر بودند،هشت هزار نفرشان پشیمان شدند. علی علیه السلام پرچمی را به عنوان پرچم امان نصب کرد که هر کس زیر این پرچم بیاید در امان است. آن هشت هزار نفر آمدند ولی چهار هزار نفر دیگرشان گفتند محال و ممتنع است.علی هم شمشیر به گردن این مقدسینی که پیشانی شان پینه بسته بود گذاشت، تمام اینها را از دم شمشیر گذارند و کمتر از ده نفر آنها نجات پیدا کردند که یکی از آنها عبد الرحمن بن ملجم،این آقای مقدس بود.
علی علیه السلام در نهج البلاغه جمله ای دارد(علی موجود عجیبی است.اصلا عظمت علی اینجا ظاهر می شود)می گوید: «انا فقات عین الفتنة و لم یکن لیجتری ء علیها احد غیری بعد ان ماج غیهبها و اشتد کلبها» (13) این من بودم و فقط من بودم که چشم این فتنه را در آوردم، و غیر از من احدی قادر نبود که چشم این فتنه را بکند(فتنه این خشکه مقدس ها)،غیر از من احدی از مسلمین جرات نمی کرد که شمشیر به گردن اینها بگذارد. چون طبقه به اصطلاح مقدس مآب را فقط دو طبقه می توانند بکشند: یکی طبقه ای که به اسلام و خدا معتقد نیست، مثل اینکه اصحاب یزید آمدند امام حسین را کشتند. ولی اینکه طبقه ای که خودشان مسلمان باشند جرات کنند در مقابل این طبقه حرفی بزنند و کاری کنند، کار هر کس نیست، شیر افکن است،بصیرتی می خواهد مثل بصیرت علی که خطر اینها را برای دنیای اسلام احساس کند(حال عرض می کنم علی چه احساسی کرده بود، از کلام خود علی استنباط می کنند)، آنها از این طرف ذکر خدا بگویند، قرآن بخوانند،و علی از آن طرف شمشیر بزند و قلع و قمعشان کند. بصیرتی فقط مثل بصیرت علی می خواهد.
فرمود: «و لم یکن لیجتری ء علیها احد غیری »هیچ مسلمان دیگر،هیچ یک از صحابه پیغمبر چنین جراتی را به خود نمی داد که به روی اینها شمشیر بکشد،ولی من کشیدم و افتخار می کنم که کشیدم.می گوید: «بعد ان ماج غیهبها»[چشم این فتنه را در آوردم]پس از آنکه دریای ظلمت داشت موج می زد و موج تاریکی بالا گرفته بود «و اشتد کلبها».این جمله عجیب است: و کلبش داشت فزونی می گرفت. کلب یعنی هاری. سگ وقتی که هار می شود و به اصطلاح عامیانه دیوانه می شود، بیماری خاصی پیدا می کند. وقتی که این حیوان این بیماری را پیدا می کند،دیگر آشنا و غیر آشنا و صاحب و غیر صاحب نمی شناسد، به هر انسانی یا حیوانی که می رسد گاز می گیرد و نیش خودش را در بدن او فرو می کند و بعد، از لعاب دهان او میکروب این بیماری وارد خون طرف می شود و بعد از مدتی او هم هار می شود. یعنی یک سگ هار اگر یک اسب را بگزد، آن اسب بعد از مدتی هار می شود،اگر یک انسان را هم بگزد، آن انسان بعد از مدتی هار می شود.
علی علیه السلام می گوید: این مقدس مآب ها به صورت یک سگ هار در آمده بودند و مانند سگ هار با هر کس تماس می گرفتند او را هم مثل خودشان هار می کردند. همین طور که اگر مردم ببینند یک سگ هار شده است،هر کسی به خودش حق می دهد که او را اعدام کند برای اینکه نگزد و دیگران را هار نکند، من این سگهای هار را دیدم، و دیدم چاره ای غیر از اعدام اینها نیست، اگر نه، طولی نمی کشد که بیماری هاری خودشان را به جامعه اسلامی سرایت می دهند و جامعه اسلامی را در جمود و تقشر و تحجر و حماقت و نادانی فرو می برند.
من خطر[برای]اسلام را پیش بینی می کردم. من بودم که چشم این فتنه را در آوردم،غیر از من احدی جرات چنین کاری را نداشت، پس از آنکه موج تاریکی و شبهه و شک درباره اینها بالا گرفته بود و هاری اینها فزونی یافته بود و روز به روز به دیگران سرایت می کرد.
ممیزات خوارج
خوارج ممیزاتی داشتند. یکی از ممیزات اینها همان مساله شجاعت و فداکاری زیاد اینها بود. چون روی عقیده کار می کردند،فداکار بودند،و عجیب هم فداکار بودند. داستانهای عجیبی از فداکاریهای اینها هست.خاصیت دومشان این بود که اینها متنسک بودند یعنی متعبد بودند، زیاد عبادت می کردند. این آن چیزی بود که دیگران را زیاد به شک و شبهه می انداخت که علی فرمود: غیر از من کسی دیگر جرات نمی کرد اینها را بکشد. خاصیت سومی که اینها داشتند همان جهالت و نادانی زیاد اینها بود. امان از جهالت و نادانی که بر سر اسلام از جهالت و نادانی چه آمده است؟!نهج البلاغه کتاب عجیبی است، در هر جهت کتاب عجیبی است: توحیدش عجیب است،موعظه اش عجیب است،د عا و عبادتش عجیب است، تحلیل تاریخ زمان خودش هم عجیب است.علی علیه السلام وقتی معاویه یا عثمان یا خوارج و یا سایر جریانها را تحلیل می کند،عجیب تحلیل می کند.
از جمله درباره خوارج این طور می فرماید: «ثم انتم شرار الناس »شما بدترین مردم هستید.به این مقدس مآب ها می گوید: شما بدترین مردم هستید. چرا؟ما اگر باشیم می گوییم:ای آقا،بالاخره هر چه باشد آدمهای بی ضرری هستند،آدمهای خوبی هستند. مااین جور آدمها را می گوییم آدمهای خوب. از نظر ما اینها آدمهای خوب هستند. ولی آیا می دانید چرا علی می گوید شما بدترین مردم هستید؟جمله بعدش این است: «و من رمی به الشیطان مرامیه و ضرب به تهیه » شما به این دلیل بسیار مردم بدی هستید که تیرهایی هستید در دست شیطانها،شیطان شما را به منزله تیر قرار می دهد، در کمان خودش می گذارد و هدف خود را می کوبد.
علی علیه السلام می گوید: شما ابزار بسیار قاطعی هستید در دست شیاطنها. و این را هم توجه داشته باشید که در زمان علی علیه السلام یک طبقه منافق امثال عمرو عاص و معاویه پیدا شده بودند که اینها عالم و دانا بودند و واقعیتها را می دانستند.و الله علی را از دیگران بهتر می شناختند. این شهادت تاریخ است که معاویه به علی ارادت داشت و با او می جنگید. (دنیا طلبی،حرص، عقده روحی داشتن،از اینها غافل نمائید).دلیلش این است که بعد از شهادت علی علیه السلام هر کس از صحابه نزدیک علی[نزد او می آمد]به او می گفت: علی را برای من توصیف کن.وقتی توصیف می کردند، اشکهایش جاری می شد و می گفت: هیهات که دیگر روزگار مانند علی انسانی را بیاورد.
افرادی بودند مثل عمرو عاص و معاویه که علی و حکومت علی را می شناختند،هدفهای علی را می دانستند اما دنیا طلبی امانشان نمی داد. این طبقه زیرک منافق همیشه از این خشکه مقدس ها به عنوان یک تیر برای زدن هدفهای خودشان استفاده می کردند،و این جریان همیشه در دنیا ادامه دارد. این مشکل بزرگ علی همیشه در دنیا هست.همیشه منافق هست، الآن هم و الله معاویه و عمرو عاص هست در لباسهای گوناگون، و همیشه ابن ملجم ها و خشکه مقدس ها و تیرهایی که ابزار دست شیطانها می باشند هستند، همیشه آماده ها برای گول خوردن ها و تهمت زدن ها هستند که مثل علی را بگویند کافر شد،مشرک شد ...
معاویه هنگامی که پیک علی علیه السلام در شام بود،در حالی که روز چهار شنبه بود گفت اعلام نماز جمعه کنید. اعلام نماز جمعه کردند. در روز چهار شنبه نماز جمعه خواند. احدی به او اعتراض نکرد.در خفا نماینده علی علیه السلام را خواست،گفت:«برو به علی بگو با صد هزار شمشیرزن به سراغ تو می آیم که چهار شنبه را از جمعه تشخیص نمی دهند.به علی بگو حساب کار خودت را بکن » ...
من از شما هیچ چیزی نمی خواهم جز اینکه بگویم چشمتان را باز کنید،تحقیق کنید،بدانید عناصر یهود در این مملکت و در همه ممالک اسلامی فراوانند،دست اینها،جاسوسها و پول اینها مرتب دارد کار می کند. از خوارج نهروان نباشید.آخر تا کی ما می خواهیم به نام اسلام علیه اسلام شمشیر بزنیم؟! اگر ما از این درسها پند نگیریم،پس از چه می خواهیم پند بگیریم؟ چرا ما هر سال می آییم جمع می شویم به نام علی مجلس می گیریم؟چون علی زندگی اش آموزنده است.یکی از نکات آموزنده زندگی علی علیه السلام همین مبارزه با خوارج است، مبارزه با خشکه مقدسی ماست، مبارزه با نفاق است،مبارزه با جهالت است.
علی شیعه جاهل نمی خواهد، علی شیعه ای که حقه بازها و یهودیها و جهودها بیایند شایعه درست کنند بگویند اقبال پاکستانی به امام جعفر صادق تان فحش داده، بعد مثل برق در میان این مردم ساری و جاری بشود که اقبال پاکستانی-العیاذ بالله-ناصبی بوده(این مردی که مخلص اهل بیت پیغمبر است) و نروند کتابش را باز کنند یا اقلا تاریخش را از سفارت پاکستان یا جای دیگر بپرسند،چنین شیعه ای را علی علیه السلام نمی خواهد و از او بیزار است. چشمهایتان را باز کنید، گوشهایتان را باز کنید، هر حرفی را که می شنوید فورا نگویید«می گویند چنین ». آخر این «می گویند» ها ریشه هایش یک جاهای خطرناک است.تحقیق کنید،بعد از تحقیق هرچه که می خواهید بینکم و بین الله بگویید،اما بی تحقیق حرفی را نزنید ...

تفکر پسانظامیه ای، قبایی تنگ بر تن علم

دکتر رضا منصوری

«من از استادان عرب‌م (مسلمان‌م) آموخته‌ام که عقل را راهنمای خود قرار دهم، حال آنکه شما بدین خرسند اید که مثل یک اسیر، زنجیر یک مرجع اخلاقی را به گردن داشته باشید.»
آدِلارد باثی (وفات 548/1152)
قرن ششم/ دوازدهم همراه است با طلوع خردگرایی در اروپا و غروب آن در کشورهای اسلامی: یک طرف پی‌یر آبلار (وفات 538/1142) با ستیز برای خردگرایی در اروپا و طرف دیگر امام محمد غزالی (وفات 505/1111) با ستیزش در مقابل آزاداندیشی. اگر امروز در جمهوری اسلامی «ابن‌سینا» را از مفاخر اسلام می‌دانیم، فراموش نکنیم «امام محمد غزالی» سخنان او را «کفر صریح» می‌دانست؛ و اگر به علم دوران اسلامی افتخار می‌کنیم، بدانیم که این افتخار متعلق به دوران قبل از امام محمد‌غزالی، قبل از نظامیه‌ها، و قبل از محدودکردن تعقل در نظامیه‌ها و نه دوران پس از آن است.
در دوران پسانظامیه‌ای نداریم موردی که به آن افتخار کنیم؛ همین تفکر پسانظامیه‌ای است که دوران خفت را برای جامعه‌های اسلامی به‌بار آورد و باارزش‌ترین موهبت انسانی را، که ملایک را مجبور به سجده کرد، یعنی خرد را، محدود و مقید کرد:
«اُسجُدو لِآدَمَ»! و «علَّمَ آدَمَ الاَسماءِ کُلّها»؛ علم‌یی که ملایک نداشتند!
«فَقال اَنبئونی باَسماءِ هُولاءِ آن کُنتُم صادِقین» و فرشته‌گان گفتند «لا عِلمَ لَنا اِلّا ما عَلَّمتنا» و آن علم، علوم طبیعی بود، نام هر آنچه در هوا و زمین است و ماه و آفتاب و ستارگان! این است فضل انسان بر فرشتگان و همین است که با تاسیس نظامیه‌ها محدود شد. تصوری از انسان کامل ساخته شد که در بهترین شرایط به فرشته فروکاسته می‌شد و آن فضل و برتری انسان نسبت به فرشتگان یعنی علم، و آن هم علوم طبیعی محدود شد و از بین رفت.
لابد این پدیده از قبل شروع شده بوده است که تجلی آن را در نهاد نظامیه‌ای می‌بینیم. بی‌جهت نیست اگر ناصرخسرو در نیمه دوم قرن پنجم می‌گوید (جامع‌الحکمتین، ص 14 و 15):
علماء دین حقّ مر علم طب را و علم نجوم را همی دلیل اثبات نبوت کنند ... و به‌علت کافرخواندن این علما لقبان مر کسان‌یی را که علم آفرینش دانند، جوینده‌گانِ چون‌وچرا خاموش گشتند و گوینده‌گان این علم خاموش ماندند و جهل بر خلق مستولی شد، خاصه بر اهل زمین ما که خراسان است و دیار شرق.
و نیز فراموش نکنیم که در اوایل دوره‌ی صفویه فضل‌الله روزبهان خنجی نوشت:
«... پس ثابت شد که اصلا به تعلم علوم فلسفه (بخوانید: علوم طبیعی) اشتغال ضروری نیست. بنابراین بر شیخ‌الاسلام واجب باشد که از تعلم آن منع کند و اصلا نگذارد که کس‌یی به درس و افاده‌ی آن مشغول گردد که جمیع فسادات که در اسلام ناشی شده منشأ آن اشتهار علوم فلاسفه است.»
پس از شروع نظامیه‌ها و تاثیر و پذیرش افکار محمد غزالی ما شاهد هیچ جنبش درون‌زاد از بدنه‌ی ایران اسلامی نبوده‌ایم که به‌دنبال خردگرایی باشد. به‌هنگام آشنایی ما با تمدن غرب هم، حدود 600 سال پس از شروع جنبش پی‌یر آبلار که به‌سختی ما را از خواب 600 ساله می‌خواست بیدار کند، به‌حدیی غافل بودیم که تصور روشن‌یی از روی‌دادها نداشتیم و مقاومت در مقابل تغییر شدید بود. انواع مشرب‌ها و منش‌های سیاسی هم پدید آمد و هیچ‌گاه هیچ‌یک از این حرکت‌ها ریشه‌های این غفلت را آشکار نکرد و تحلیل‌یی راه‌گشا از روی‌دادهای جهانی و جای‌گاه ما ارایه نداد. پس طبیعی است اکنون که ایران وارد دوران آگاهی شده است، عده‌یی تصور کنند راه دست‌یابی به دوران باعظمت تاریخ اسلام و ایران تمسک به روش‌های پسانظامیه‌ای است که حتی تحمل ملاصدرا و اردستانی‌ها را هم نداشتند!
این سال‌ها ما شاهد موج‌یی سیاسی هستیم که از اسلام و علم تعبیر و تفسیریی نظامیه‌ای دارند؛ موجی که در دولت نهم و دهم به‌شدت اوج گرفت. دو مؤلفه‌ی اجتماعی و سیاست بین‌الملل به رشد این موج کمک می‌کند:
  • آرامش نسبی اجتماعی پس از تلاطم‌های دهه‌ی اول انقلاب و جنگ تحمیلی و نیز پس از شروع دوران سازندگی در دهه 70
اکنون گروه‌هایی که طرفدار محدودکردن خرد‌ اند و خلاقیت را مترادف با هرج‌ومرج و لذا مذموم می‌پندارند، فرصت یافته‌اند قدرت سیاسی به‌دست آورند.
  • خصومت قدرت‌های جهانی که تاب دیدن رشد اسلام‌گرایی را در دنیا ندارند و با ایران اسلامی به مقابله برخاسته‌اند
این خصومت‌ها به رشد موج تفکر نظامیه‌ای کمک کرده است؛ چون عده‌یی به‌ساده‌گی هرآن‌چه در ظاهر از غرب است، از جمله راه و رسم توجه به خرد، را مذموم و ضداسلامی تلقی می‌کنند. رفتارهای خصمانه‌ی قدرت‌های جهانی کمک کرده است تفکر و منش این گروه‌های خردگریز مقبولیت بیش‌تریی پیدا کند.
این مولفه‌ها زمینه را برای حضور گروه‌هایی به کمک عوامل صادق و ناصادق و سودجوی آن‌ها آماده کرد. اما عوامل فرهنگی‌ی تشدید و رشد این موج و تاثیرگذاری آن در سال‌های اخیر متنوع است:
  • الف) تلقی دانش مکتوب از علم نوین
این همان مفهوم علم سنتی در ایران پسانظامیه‌ای است. مطابق این تلقی که در دانشگاه‌های ما هم حاکم است علم آن چیزیی است که در کتاب‌های دنیا مکتوب است و می‌توان آن  را«کسب» کرد. به این معنی علم در ایران معمولا فروکاسته می‌شود به دانش مکتوب. این تفکر همان  است که منجر به ارشدیت سنی در حوزه و دانشگاه شده است و در آن مجال‌یی برای خلاقیت نیست.
بسیاریی از رفتارهای ناپسند دانشگاهی که همه جای ایران شاهد آن هستیم ریشه در این تفکر و مغایرت آن با رفتار علمی در دنیای مدرن دارد و همین عامل ما را به عامل دیگریی در تشدید این موج خردگریزی می‌رساند:
  • ب) بی‌رغبتی به رفع مشکلات دفاعی و اجتماعی کشور
 از دیگر نتایج نامنظور تفکر «
تلقی دانش مکتوب از علم نوین» یک‌یی این است که دانشگاهیان به ریشه‌ی دانش در دنیای مدرن که نیاز اجتماع است، کم‌تر توجه کرده‌ و می‌کنند. درخشان‌ترین دانشگاهیان ما هنوز گمان می‌کنند مسوولیت‌یی در قبال جامعه برای رفع نیاز آن ندارند، چه این نیاز مدنی باشد، دفاعی باشد، تربیتی باشد و چه صرفا کنجکاوی بشری. جامعه‌ی انقلابی ایران هم که چه به‌لحاظ موقعیت ملی و بین‌المللی نیاز شدید به ابزار علوم انسانی از یک طرف و ابزار علوم طبیعی و فن‌آوری از طرف دیگر داشته، احساس کرده است دانشگاهیان تمایل یا توانایی ندارند این نیازها را درک کنند یا به آن پاسخ دهند.
 دانشگاهیان در طول انقلاب بدون شک خدمات ارزنده‌ای به دفاع کشور کرده‌اند. با وصف این، دست‌کم باید بپذیریم چه در رفع مشکلات اجتماعی ایران و چه در رفع مشکلات دفاعی کشور رفتار دانشگاهیان ایران به‌گونه‌ای بوده است که به بخش دفاعی کشور این احساس دست داده است که دانشگاهیان یا رغبت به این موضوع ندارند یا توانایی درگیری با این مشکلات را ندارند. از دید من، ما دانشگاهیان، به‌دلیل نداشتن شناخت عمیق از چه‌گونه‌گی رشد علم در دنیای مدرن و بدون توجه به نقش بسیار مهم نیاز اجتماع به آموزش و شاید پژوهش پرداخته‌ایم؛ و در این میان کم‌تر گام‌یی در این جهت برداشته‌ایم که دنیای مدرن را به‌گونه‌یی درک کنیم که بتوانیم این درک را به جامعه‌ی خودمان هم تسری دهیم. غافل از اینکه در درازمدت تنها و تنها این نیاز مدنی و دفاعی کشور است که می‌تواند کمک کند جامعه ما از دوران پسانظامیه‌ای به دوران پسانیوتنی گذر و مدرنیت را درک کند و بومی کند!
  • ج) شکست سیاسی اصلاح‌طلبان و روی‌دادهای سیاسی پس از آن
این شکست که در یک جامعه‌ی مردم‌سالار می‌توانست رخ‌دادیی معمولی و یک تداول قدرت متعارف تلقی شود منجر به قطبیده‌گی در جامعه‌ی ایرانی شد. این قطبیده‌گی خوراک قطعی به‌دست موج‌یی داد که خردگریز بود و درنتیجه‌ی این تحولات تحدید خرد در دانشگاه‌های کشور تشدید شد.
اگر در عامل اول به‌طور کلی «فرهنگ» حاکم بر جامعه نقش برجسته‌یی داشت، در عامل دوم «غیرسیاسیون» و در عامل سوم «سیاسیون»یی عامل تشدید موج خردگریزی شدند که می‌خواستند منش سیاسی خود را به هر قیمت حاکم کنند و در این میان با استفاده از واژه‌گان اسلامی هر وسیله‌یی را با تقدس هدف توجیه کردند.
عوامل سودجو در بخش آموزش‌عالی و علم و فناوری نیز با فرو کاستن علم و فناوری به آموزش، مجال راحت‌یی که یافتند نوع‌یی خودرایی در بدنه‌ی علم کشور وارد و سپس یکه‌تازی کنند.
***
اثر هم‌افزایی این سه عامل را باید ناشی از هم‌جهت شدن سه گروه اجتماعی دانست که عمدتا غیراصلاح‌طلب هستند. بنابراین در تحلیل شرایط کنونی باید به تفکیک این سه طیف هم‌افزا توجه کرد و دانست که مسوولیت کج‌فهمی علم و اثرهای سوء آن در حد متناظر با عامل اول، خود دانشگاهیان و متولیان علم نوین‌اند. درمورد عامل دوم هم باید دست‌کم پذیرفت که دانشگاهیان بی‌تقصیر نیستند. اما عامل سوم و رشد قدرت حامیان آن پدیده‌یی است که مشابه آن در تمام اعصار و در تمام کشورها دیده شده است. باید این پدیده را گذرا دانست ولی باید کوشید و اشکالات اجتماعی آن را که مانع رشد و توسعه کشور می‌شود عیان کرد. این‌که این گروه اجتماعی با تاکید بر پیشرفت‌های علمی یا دفاعی کشور از جامعه‌ امتیاز می‌گیرد هم طبیعی است و هم نشانه‌ی نقطه‌ضعف دانشگاهیان است که در مورد دو ذکر شد.
با شروع دوره‌ی سازندگی و بدون التهاب سیاسی در دهه 70، تشخیص نیازهای صنعتی و دفاعی کشور منجر به حرکت‌یی شد در جهت درک بهتر علم، پژوهش، فن‌آوری و توسعه. در نتیجه‌ی این حرکت وزارت فرهنگ و آموزش عالی به وزارت علوم، تحقیقات و فن‌آوری تبدیل شد. این تغییر تنها بازی با کلمه‌ها نبود بلکه نمادیی بود از اراده برای توسعه‌ی ایران و شاهدیی بر این‌که ایران در جهت درک بهتر مفهوم دنیای مدرن و مدرنیته پیش می‌رود.
برای کنار آمدن با مدرنیته و برای رهایی از مفهوم علم پسانظامیه‌ای، و برای جهش نهایی ایران پس از چندهزارسال از چنگال تصور«چوبین‌بودن استدلالیون» این حرکت دهه‌ی 70 گام اول بود که البته شکننده بود. جامعه‌ی ما، حتی جامعه‌ی دانشگاهی ایران، هنوز توافق قطعی روی این موضوع ندارد و این حرکت را هم هیچ‌گاه به‌عنوان یک «چرخش بینش» مهم و اثرگذار تلقی نکرد. بی‌جهت نیست که اولین موج سیاسی طرف‌داران منش سیاسی نظامیه‌ای و تحدید خرد این حرکت را متوقف کرد.
در دولت نهم و دهم وزارت علوم، تحقیقات و فن‌آوری، بدون بازگشت نام، محتوایی متناسب با وزارت آموزش‌عالی به‌خود گرفت. نقش پژوهش و فن‌آوری در این وزارت به حداقل رسید و آموزش، محور همه‌ی تصمیم‌گیری‌ها شد. اما چون این حرکت مبتنی ‌بر تفکر نظامیه‌ای بود، نوع آموزش، نوع استخدام هیات علمی، و نوع گرفتن دانشجو در سطوح عالی هم متناسب با تفکر نظامیه‌ای، یعنی محدود و مقید کردن خرد، شد. متولیان این امر الزاما متوجه این شباهت تاریخی نشدند و نیستند، و گاهی ساده‌انگارانه، گاهی مزورانه، به فکر«اصلاح» جوانب گوناگون آموزش‌عالی‌افتادند، و به فکر کاهش فساد در نسل جوان و به قول‌یی «قانون‌پذیر» کردن نسل جوان دانشجویی! اما این توقع قانون‌پذیر کردن، که علی‌الاصول واژه‌ی مطلوب مدنی است، در بطن سیاست‌ها و حرکت‌های کنونی آموزش عالی هم به‌معنی «تحدید خرد و ممانعت از خلاقیت» است؛ هم تاثیر با واسطه‌ی آن از این نوع است، و هم این‌که در نسل جوان ایجاد یأس کرده و فرار مغزها را تشدید کرده است. حتی اگر هیچ‌یک از این اثرها خواسته‌ی طرف‌داران این منش نباشد، از نتایج محتوم اعمال این منش‌هاست. تخلیه ایران از افراد خلاق با این منش حتما سرعت خواهد گرفت و خلاقیت‌یی که ایران در این دوران تاریخی به آن به‌شدت نیازمند است دراختیار قدرت‌های بیگانه‌ اما خردگرا قرار داده و ایران از ژن‌های برجسته تهی می‌شود.
خلاقیت و نوآوری، مفاهیم‌یی نیستند که بتوان آن‌ها را در شرایط محدودیت خرد رشد و پرورش داد. خرد مشروط، و خلاقیت مشروط مفاهیم‌یی از نوع «مربع مثلثی‌» اند، متناقض و نامربوط! به‌علاوه دوران ما دوران تاسیس نظامیه‌ها و حکومت سلجوقیان یا مغول نیست که جوانان ما تن به این نوع قید و شرط‌ها در تفکر، خلاقیت و آموزش بدهند. به‌غیر از راه فرار و مهاجرت که به سهولت در اختیار است و به‌غیر از نیروهای مکنده‌ی کشورهای پیش‌رفته که تشنه‌ی مغزهای فراری‌ اند و به‌غیر از شرایط جمعیتی این کشورها که آن‌ها را ناچار می‌کند مهاجر بپذیرند، راه‌های «درونی» برای دفع این قید و شرط‌ها وجود دارد؛ کافی است یکی از شب‌های ماه رمضان بعد از افطار تا سحر به ولنجک تهران بروید تا به‌وضوح شاهد این راه‌های فرار درونی بشوید: قطبیده‌گی ظاهری و معنوی جامعه!
با تمرکز در استخدام هیات علمی، با تمرکز در گرفتن دانشجوی دکترا، با تمرکز مدیریت در دست گروه‌یی با تفکریی بسیار جزمی و انحصارطلبانه و با اعمال تفکریی بسیار آموزش‌مدار به‌وضوح به‌سمت اعمال محدودیت‌ در تفکر و خلاقیت رفته‌ایم. همین‌طور وزارت علوم، تحقیقات و فن‌آوری به وزارت آموزش با قرائت‌یی خاص تبدیل شده است.
دست‌آوردهای علمی و فن‌آوری کنونی جمهوری اسلامی نتیجه‌ی آزادمنشی، خردمندی، و پذیرش تکثر در دو دهه‌ی اول انقلاب بوده است. این دست‌آوردها نتیجه‌ی تحدید خردمندی نیست که در آینده‌یی نزدیک آشکار خواهد شد. از طرف دیگر این دوران نمی‌تواند دیرپا باشد: شرایط ژئوسیاسی، تهدیدهای بین‌المللی و نیازهای دفاعی کشور در درازمدت با خلاقیت محدود و مشروط سازگار نیست. ایران نیاز به خلاقیت دارد و دیگر هیچ چاره‌یی جز آزادکردن خرد و خلاقیت ندارد. اگر خودمان دست به این کار نزنیم، قدرت‌های بیگانه یا مجبورمان می‌کنند یا اسیر نیازهای آن‌ها می‌شویم. لازم است دانشگاهیان و متخصصان این دوران سخت و گذرای تحدید خرد را با بصیرت سپری کنند. چه اصول‌گرایان و چه اصلاح‌طلبان هردو باید شرایط اجتماعی دوران قطبیده‌گی و دوران تحولات تاریخی خاورمیانه را درک کرده و کمک کنند اجتماع علمی مدرن شکل بگیرد و بپذیرند که رفع نیازهای کشور، 
چه در زمینه‌های مدنی و چه دفاعی، عین توجه به علم مدرن است، و این ممکن نیست مگر با ایجاد زمینه برای رشد خردورزی. گروه اندک‌یی که با استفاده از ابزار واژگانی انقلابی و اسلامی، با تقدس هدف، چه پاک و چه ناپاک، و با به کار بردن هر وسیله، خواسته‌ و ناخواسته، به عزت و سربلندی کشور لطمه زدند، استبداد در علم را به نمایش گذاشتند و آگاهانه و ناآگاه تلاش کردند نهادهای برتر در علم و فناوری را به نام عدالت به نابودی بکشانند، گذرا هستند و جامعه به‌زودی خودش را تطهیر خواهد کرد.

خطاب به آقا امام زمان عج

شعریی از سیدعبدالجواد موسوی

رنگ‌یی بزن فسرده‌گی‌ی حال خسته را  
بال‌یی بده شکسته‌گی‌ی بال بسته را

نوریی ببخش دیده‌ی پیران قوم را
بشکن حصار و بند اسیران قوم را

صوریی بدم قیامت جان‌های مرده را
بیدار کن ز خواب جهان‌های مرده را

زخم‌یی بزن که زخم نشان سلامت است
خون‌یی که فاسد است علاج‌ش حجامت است

در انتظار، چشم زمانه سفید شد
غیرت غروب کرد و حمیت شهید شد

دیگر مجال نیست، نباید تقیه کرد
اینک سزاست خطبه‌یی چون شقشقیه کرد

باید بگویم آن‌چه کنون شرط یاری است
حق بر زبان کودک و دیوانه جاری است

از کودکی هماره جنون برده‌ام به پیش
از هر دو بهره برد‌‌م در حد وسع خویش

گفتار حق، چه تلخ چه شیرین، شنیدنی‌ست
دندان عقل گرچه که دندان‌کشیدنی است

***

ای معترف به سروری و شاهی حسین!
ای آن‌که قصد کرده به خون‌خواهی حسین!

در این که ما سپاه یزید ایم شک نکن!
ما - دشمنان دین خدا را - کمک مکن!

وقت طریق، شرعی و در شرع، صوفی‌ایم
زاییده‌ی دروغ و نفاق ایم، کوفی‌ایم

ما بندی‌ی ملاحت یاران مه‌وش ایم
ما با حساب بانکی خود سخت دل‌خوش ایم

«ما با توایم و با تو نه‌ایم، این‌ت بوالعجب»
ما شهره‌ایم، شهره به مردان نیمه‌شب

مردان ناله‌های شبانه به وقت خواب
مردان صحنه‌های حماسی به رخت‌خواب

عمریی مثال کرکس و کفتار زیستیم
ما لایق حمایت تیغ تو نیستیم

منکر نمی‌شویم شما را صدا زدیم
با سوز و عشق ناله‌ی «آقا بیا» زدیم

ما معتقد به امر قضا و تصادف ایم 
ما اهل بزم و شوخی و شعر و تعارف ایم

جدی مگیر، آن‌چه شنیدی مزاح بود
در آن زمانه گفتن‌ش حتما صلاح بود


زندگی دموکرات، تمدن بلواری و تمدن لابراتواری

www.den.ir

مهدی قلی خان هدایت (مخبرالسلطنه) نزدیک به نیم قرن در عرصه‌ی سیاست ایران فعال بوده و در دوره‌ی قاجار مقام‌های مهم‌یی از نماینده‌گی مجلس تا وزارت در اختیار داشته است. در 1315ه‍. ق، مظفرالدین شاه به او لقب مخبرالسلطنه داد و به ریاست گمرکات و پست‌خانه‌ی آذربایجان منصوب شد. دو سال بعد به تهران احضار شد و ریاست مدرسه‌ی دولتی علمیه و سایر مدارس را به او سپردند.

در سفر دوم مظفرالدین شاه به اروپا با اصرار علی‌اصغرخان اتابک ظاهرا به عنوان مترجم آلمانی جزو همراهان شاه بود. در همین سفر اجازه گرفت چند ماه‌یی در آلمان فن کلیشه‌سازی و عکاسی را بیاموزد. پس از یک سال به ایران بازگشت و در دربار مظفرالدین‌شاه با سمت مترجم آلمانی مشغول خدمت شد. چون اروپا دیده و با افکار آزادی‌خواهان آشنایی داشت در تشویق و ترغیب مظفرالدین شاه برای صدور فرمان مشروطیت کوتاهی نمی‌کرد و در صدور فرمان مشروطیت نقش برجسته‌یی داشت. آنچه می‌خوانید از کتاب «خاطرات و خطرات» وی برداشت شده است.

 

«تمدن و تربیت در مشرق سابقه دارد. در مغرب در اکتشافات علمى و صنعتى پیش افتادند در اخلاق هنوز به مقام مشرقیان نرسیده‏اند، بلکه در سده‌ی اخیر که مذهب اهل حل و عقد ماتریالیسم شد عقب رفتند تمدن بولوارى بر تمدن لابراتوارى غلبه کرد و آن تمدن ناچیز به ما سرایت. تمدن را به صورت گرفتیم کلاه‌مان را عوض کردیم که رنگ تمدن به خود بدهیم در حوزه‌ی خواص، ملیت ما از دست رفت در مقابل هنرهاى لابراتوارى بى‏سیم، رادیو و هواپیما مستسبع (مات و مبهوت) شدیم، رقص، قمار، شرب و تظاهر به فواحش را ترقى دانستیم، افکار بى‏پایه‌ی ماتریالیسم را به خود راه دادیم که امروز از بی‌داد آن همه‏جا غوغا به پا است و فریاد بلند. 

ما زندگى‏یى داشتیم ساده، آرام، بى‏دغدغه، خالى از بغض و تکلفات مزاحم، یک اتاق براى زنده‌گى کافى بود در آن زیست می‌کردیم، می‌خوابیدیم، غذا می‌خوردیم، امروز اتاق خواب معطل، تخت‏خواب، اتاق ناهارخورى معطل، بساط تغذیه، اتاق دفتر، اتاق سالن حتى اتاق قمار لازم شده است. براى تدارک به همین نسبت به حرص و دزدى افزوده شده.

سابق یک اتاق یا دو اتاق براى زنده‌گى یک خانواده کافى بود، اتاق‌ها طاق‌چه داشت، به جاى میز و قفسه رف داشت که کالاى پس‌دستى را بالاى رف می‌گذاردند (صندوق‌خانه) رختخواب را کنار دیوار، امروز تخت‌خواب، میز، صندلى، نیمکت، قفسه‌ی جاتنگ‏کن منزل لازم است، همه‌ی این تکلفات زنده‌گى را دشوار کرده است، و رشک و حسادت را بسیار و تلاش روزى را مشکل. 

تا سى چهل سال قبلا به‌اصطلاح دموکرات نبودیم اما زنده‌گى دموکرات داشتیم، اعیان و اشراف در مساجد در روضه‏خوانی‌ها با عامه اصطکاک داشتند، دست‌گیرى می‌کردند، خرج‌ها مى‌‌دادند، در خانه‏ها باز بود، سفره‏ها پهن، خانه‏یى نبود که در آن وسیله‌ی پذیرایى ده الى بیست نفر از هرجهت فراهم نباشد حتى رخت‌خواب. خدمه از مرد و زن به حد خود قانع و راضى بودند، کمتر خانه‏یى بود که چهار پنج نفر را از مرد و زن جمع‏آورى نکند تا صد و دویست هم می‌رسید. وزارت‌خانه‏ها سفره‌ی عام داشتند. خلطه و آمیزش زیاد بود. همه خرسند بودند. از گوشه و کنار حرف‌هاى تازه را نفهمیده به گوش مردم می‌کشیدند و مورد اعتنا نبود.

عنوان مجلس که پیدا شد سخن‏هاى سخیف و افکار کثیف در عنوان آزادى بى‏پیکر بر سر زبان‌ها افتاد. به تقلید تمدن بولوارى و تفنن در بی‌عارى رشته‌ی زنده‌گى ساده‌ی خودمان از دست رفت و پا به دایره‌ی تجدد گذاردیم. آن دموکراسى حقیقى فراموش شد و فساد اخلاق بالا گرفت. در خانه‏ها بسته شد، علاقه‏ها گسسته، شکایات پیوسته.

منبع: مهدی‌قلی‌خان هدایت، کتاب خاطرات و خطرات


خاطره یی از شهید بهشتی

روزیی دیگر شایعه کردند بهشتی سنی است و در اذان و اقامه اشهد ان علیا ولی الله را نمی‌گوید.

به فردیی که این شایعه را باور کرده بود، گفتند در نماز جماعت شرکت کن تا خودت بشنوی که اشهد ان علیا ولی الله می‌گوید، به شهید بهشتی هم گفتند امشب اشهد ان علیا ولی الله را بلندتر بگو تا این فرد بشنود ...

آن شب که آن فرد در نماز جماعت حضور داشت، شهید بهشتی اشهد ان علیا ولی الله را که مستحب بود، نگفت!

بعد از نماز از او پرسیدند چرا؟

گفت:

من تمام وجودم به ولایت علی شهادت می‌دهد، اما دیدم اگر امشب بگویم، بخاطر علی نیست. بلکه به خاطر این است که یک مخالف خودم را راضی کنم پس نگفتم!

***

خدا رحمت‌ش کند!


مدرک دکترا، ساعت رولکس و تخم مرغی که به شام نمی رسد

www.alef.ir
نقدی بر نظام آموزش عالی کشور
رضا شعبان‌علی
از سال 80 که مدرک لیسانس‌م را با معدل‌یی بالا، از دانشگاه صنعتی شریف گرفتم تا سال 1384 باید دائماً جواب دوستان‌م را میدادم که چرا فوق لیسانس نمی‌گیری. دو باریی هم کنکور شرکت کردم و با رتبه‌ی خوب در دانشگاه خودم قبول شدم اما نرفتم. سال 86 که کارشناسی ارشد مدیریت را از دانشگاه شریف گرفتم (با رتبه و معدل بالا) باز تا امروز، دوستان زیادیی می پرسند که چرا دکترا نمی‌گیری…
پراکنده در جاهای مختلف جواب داده‌ام. اما گفتم یک پاسخ تفصیلی این‌جا بنویسم …

مقدمه‌ی اول:
یک واقعیت وجود دارد. نباید نظام آموزشی، به مسیر رشد و پرورش ما جهت بدهد، این ما هستیم که مسیر رشد خود را انتخاب و ترسیم میکنیم. شاید سال‌ها بعد، علاوه بر دکترا و پست دکترا، پست پست دکترا، پست پست پست دکترا و … هم در دانشگاه ها شکل گرفت. یعنی ما دیگر باید زندگی خود را تعطیل کنیم و تا دم مرگ به در دانشگاهها دخیل ببندیم؟
هر درجه تحصیلی معنا و مفهوم و کارکردی دارد.

اجازه بدهید که اول در مورد کارشناسی بگوییم.
خود کارشناسی یکی از ترجمه های غلط و طنز آمیز است. کارشناس کسی است که سالها تخصص و تجربه دارد. ما هر کسی که چهار سال در دانشگاه میچرخد و غذای ارزان میخورد و روی صندلی های سفت دانشگاه، مینشیند و اس ام اس بازی میکند و با تقلب در پایان ترم نمره ای می آورد، کارشناس مینامیم!
لیسانس واژه متفاوتی است. لیسانس یعنی مجوز? چیزی مثل جواز کسب!

من وقتی لیسانس مهندسی مکانیک گرفتم، یعنی میتوانم و مجازم با این دانش، امرار معاش کرده و حق دارم در مورد آن حوزه، تا حد دانشم اظهار نظر کنم. من باید چند سال در آن حوزه کار کنم تا به یک «کارشناس» به معنای واقعی کلمه تبدیل شوم.
به همین دلیل، در عمده کشورهای دنیا، مردم رشته لیسانس خود را با نگرشی به بازار کار و نیازهای روز جامعه، انتخاب می کنند. فوق لیسانس یا کارشناسی ارشد، برای کسانی است که میخواهند در یک حوزه خاص عمیقتر شوند. عموماً وقتی معنی پیدا میکند که کسی لیسانس خوانده و مدتی در آن حوزه کار کرده و سپس تصمیم میگیرد به دانش خودش در آن حوزه عمق دهد.

مثلاً من مکانیک خوانده ام، سالها در صنعت کار میکنم، میبینم حوزه کنترل و اتوماسیون حوزه جذابی است که دانش من در آن محدود است. به دانشگاه برمیگردم تا دانش خودم را در آن حوزه خاص ارتقاء دهم. طبیعی است کسی میتواند این مقطع را به پایان ببرد که معلومات خود را در حوزه ای با رعایت روش شناسی علمی، به نتایجی کاربردی تبدیل کرده و گزارشی از این فعالیت (تحت عنوان تز یا مقاله) ارائه نماید.
دکترا برای کسانی است که رسالت خود را تولید علم و پیشبرد مرز دانش جهان در یک حوزه تخصصی می دانند.

مقدمه دوم:
اما در ایران تعریف متفاوتی در ذهن مردم است. همه فکر میکنند تا جایی که وقت و استعداد دارند باید این مقاطع را درست یکی پس از دیگری ادامه دهند!
کارکرد اصلی هم، نه دغدغه توسعه دانش و مهارت فردی است و نه پیشرفت علم. عمدتاً یک عنوان است.
این را از اینجا میفهمم که میبینم برخی دوستانم در دوره دکترا، درد دل میکنند که باید هر هفته یک مقاله بخوانند! این خود نشان میدهد که مقاله خواندن، یک «درد» است نه «غذایی برای یک روح گرسنه علم».

اما حالا دلایل من:
- ما در شرایط امروز کشور، در عمده رشته ها – نمیگویم همه. میگویم عمده – مصرف کننده دانش تولیدی جهان هستیم یا اگر هم نیستیم بی دلیل دست به تولید دانش زده ایم (فقط برای حفظ پرستیژ کشور و رتبه های علمی). ما هنوز یک مصرف کننده صحیح هم نیستیم. به همین دلیل مدرک کارشناسی هم، زیادتر از نیازمان است.
شاید به همین دلیل مسئولان امر، ده ها واحد درس عمومی را به مجموعه دروس دانشگاهی افزوده اند تا این چهار سال به هر حال به شکلی پر شود!

من کارخانه های بنز و بی ام و و برخی از برترین صنایع دنیا را از نزدیک میشناسم و بارها بازدید کرده ام. مرکز طراحی آنها پر از کسانی است که لیسانس (یا به قول آنها دیپلم مهندسی) دارند و یکی دو نفر دکتر هم برای پرستیژ به مدیریت برخی واحدها منصوب شده اند. من نمیفهمم اگر تولید بنز با لیسانس ممکن است چرا داشتن انبوهی فوق لیسانس و دکترا، به مونتاژ پژو منجر شده است!

- در بسیاری از حوزه ها ما هنوز Generalist هم نداریم پس چرا باید به دنبال Specialist برویم.
در رشته خودم عرض میکنم. وقتی هنوز در بسیاری از رشته های دانشگاهی ما، هنوز «ارتباطات و مذاکره» را به عنوان یک درس ارائه میدهند و این دو حوزه کاملاً تخصصی از هم تفکیک نشده اند، بیشتر شبیه شوخی خواهد بود که من بروم دکترا بگیرم و مثلاً به طور خاص در خصوص «تفاوتهای الگوهای مذاکره درونسازمانی بین زنان و مردان با سن 30 تا 40 سال در مشاغل خصوصی و بنگاه های کوچک و متوسط در کلانشهر های ایران» تز بنویسم!
شاید بعد از نوشتن این تز، به من به جای «مهندس شعبانعلی» بگویند «دکتر شعبانعلی». اما من هر بار که دکتر صدایم کنند فکر میکنم دارند مسخره ام میکنند! شاید آنها نفهمند چه میگویند اما من که میدانم معنی دکتر چیست…

- شاید یکی از کارکردهای مدرک دکترا، تدریس در دانشگاه ها باشد. اما واقعیت این است که هدف من بزرگتر از تدریس دانشگاهی است. من در حال آموزش به مدیران اقتصادی کشور هستم و فکر میکنم آموزش امروز آنان، فوریت بیشتری دارد تا آموزش جوانان فردا. اگر فردا اقتصاد کشورم، مثل امروز باشد، جوانان کشور شغلی نخواهند داشت تا بتوانند از آموخته های دانشگاهی خود استفاده کنند…

- تجربه امروز ایران و جهان نشان داده که بزرگترین تغییرات اقتصادی و مدیریتی و صنعتی جهان را نه دانشگاهیان نظریه پرداز، بلکه صنعتگران عملگرا ایجاد کرده اند. انتخاب با ماست که در زمره کدام گروه باشیم اما من گروه دوم را ترجیح میدهم.

- مبحث هزینه فرصت نیز بحث مهمی است که همیشه به آن اشاره کرده ام. وقتی من میتوانم به جای 5000 ساعت وقت گذاشتن و اخذ مدرک دکترا (با هدف اینکه عنوانی به القابم اضافه شود) 2 یا 3 کتاب ارزشمند تألیف کنم که برای ده ها هزار نفر از هم وطنانم مفید فایده واقع شود، خیانت به جامعه است که عنوان و لقب خودم را به نیاز مردم جامعه ام ترجیح دهم.

خلاصه اینکه به نظر من، نیاز امروز جامعه من مدرک نیست. بلکه ما نیازمند دانشمندانی عملگرا و مطالعه محور هستیم که علم روز دنیا را بیاموزند و آن را همچون لباسی بر قامت فرهنگ و جامعه ما بدوزند و ما را از این عریانی که گرفتار آنیم نجات دهند. ادامه تحصیل در دانشگاه، یکی از روشهای علم آموزی و دانش اندوزی است که 15 سال فعالیت دانشگاهی و صنعتی در ایران و جهان، به من به تجربه ثابت کرده که برای ایران امروز، اگر هم یکی از روشهاست قطعاً بهترین روش نیست.

من ضمن احترام به همه دوستان عزیزم که در دانشگاهها در خدمتشان هستم، احساس میکنم کار کردن با مدرک دکترا در بسیاری از رشته ها در شرکت های ایرانی مانند به دست داشتن ساعت رولکس برای کسی است که در پرداخت هزینه تخم مرغ شام خود هم دچار بحران است…
یا شبیه پرتاب کردن ماهواره به سمت آسمان، در شرایطی که هواپیماها به سمت زمین سقوط می کنند.
یا شبیه مطالعه بر روی فن آوری نانو، در کشوری که خط کش ها در ابعاد سانتی متر هم درست اندازه نمی گیرند.
یا شبیه…